دوباره

دلم برای اینجا تنگ شده

پر از بهانه ام برای نوشتن

باز یاد آخرین سفرم می افتم، همان شبی که آمدم و از هیجان آخرین سفرمان نوشتم

سفری که میرفت تا آخرین روزهای خوبم باشد

....                                                                         

پرت می شوم اما چنگ می زنم، بالا و بالاتر می روم و دوباره خالی می شوم

هرچه هست دلم را پرت می کند سمت روزهای خوب، که بعد آن هر چه  بود سخت بود و فراتر از کوچکی همیشگی ام


باید قول بدهم که بنویسم، دوباره و دوباره

از روزهای سختم که مرا از اینجا دور کرد به همین کوتاهی اکتفا می کنم. از چیزهای جدید می نویسم، از اینکه فصل جدیدی برایم آغاز شده، تجربه های جدیدم، کار جدیدم و آدم های جدید اطرافم خواهم نوشت.....

کادو...مهمانی...سفر

دو روز دیگر عازم سفر هستیم

نزدیک به یکسال از آخرین سفرمان و وداع با خانه کوچک شمالمان گذشته

دلم هوای نشستن در ایوان خنک خانه کوچکمان را کرده در کنار گلها و درختچه هایی که با عشق کاشتیم و بوته های گوجه فرنگی کوچکی که هربار عجولانه منتظر بارشان بودیم

روزی که بار و بندیلمان را از آنجا بستیم و به صاحب جدیدش سپردیم تنها یک حرف از همسرم شنیدم، از آرزویش گفت، کاری که هیچوقت نمیکند، گفت که اینجا را خرید تا روزی کودکمان به دور از هیاهو و آلودگی شهرمان بیاید و در حیاط فرش شده از سنگریزه هایش بازی کند و بخندد ....

یک نفر دلش به حالمان سوخته و قرار است به نیت هدیه تولد،این سفر را  مهمانمان کند.

هرچند خانه های مسکونی با همه امکاناتشان به پای خانه کوچک سابق باصفایمان نمیرسند، اما شکر، به همین راضی و شکرگزاریم

سی

امروز، روز تولدم است

نشسته ام و تمام سالروزهای تولدم را مرور میکنم

تولد 4 سالگی ام که از هول خوردن کیک و مخلفات روی میز، جلوی موهای فرفری ام در شعله شمع روی کیک سوخت.

روزهایی از تولدم که بیشترشان مصادف بود با آخرین امتحان آخر سال مدرسه

روز تولدی که کمتر از یک ماه با کنکور پر از هراس کذایی فاصله داشت

حتی آن روز که سال دوم دانشگاه بودم و همزمان سه امتحان در یک روز داشتم

با وجود همه سختی های ماه خرداد اما تنها یک حس محو از آن روزها و تولدهای دیگری که جزئیاتش در ذهنم نیست، در خاطرم مانده

حسی شاد و شیرین

اما امروز تنها نشسته ام با احساسی پر از ناکامی و شکست

نه برای آنکه دهه سوم زندگی ام را پشت سر گذاشته و سی ساله شده ام

برای آنکه ندارم آنچه که خواسته ام

سال و ماهی که گذشت تلاش کردم برای دوباره برخاستن، بازپس گرفتن آنچه که از من گرفته شد، اما هر بار سخت تر و سخت تر از گذشته

انگار همین امروز فهمیده ام که بیمارم، همین امروز کودکم را از دست داده ام

اینکه ببینی تلاش هایت حداقل برای خودت نتیجه نداده است و امروز، روز تولد عزیزم قربانی این احساسات تلخ شده است.

هرچه هست حالم خوب نیست

هوای همیشگی کم است برای سهم دم و بازدم امروز

بَنرهای جدید پایتخت

کافی است بیرون خانه باشی و گذرت به اتوبان های همیشه شلوغ و پرترافیک پایتخت بیفتد، آنوقت است که از دیدن بَنرهای تازه ای که حاشیه های اتوبان و پل های هوایی را زینت داده اند مستفیذ می شوی. شاید بی تفاوت رد شوی و مثل سایر بنرها منتظر انقضا و پایین آمدن زودگذرشان شوی، شاید از گرافیک جذابش خوشت بیاید و قلقلکت دهد و شاید به دیدن ساده شان اکتفا نکنی و کمی تامل کنی. بنرهای این روزهای شهرم را دوست دارم، بنرهای شهروند کوشا با مضامینی از کار و بیکاری. نمی دانم وصف حال این روزهای من است که برایم جاذبه دارند یا اینکه خلاقیت بدیعی که تاکنون در مورد این مسئله اجتماعی (اشتغال و بیکاری) مهم دست نداده است مرا شیفته خود کرده، و یا به کاربردن اشیائی عجیب در قالب موجودی جاندار

امیدوارم این بنرها به زودی پایین کشیده نشوند، حداقل با کمی تامل و تعمق از کنارشان رد شویم با آنکه نمی دانم چه پیش درآمدی داشته اند اما می دانم که برای خلقشان زحمت بسیار کشیده شده

باشد که تکرار شوند از این دست

لباس سفید و موی آلبالویی

نونوار شده ام، همین که باد آفتاب خورده ی بهاری به تنم می رسد و دوباره وضوح بهار را از لابلای هوای نصفه نیمه تمیز تهرانِ همیشه شلوغ که این روزها به طور عجیبی خالی از سکنه است حس می کنم، فراموش می کنم همه غم زمستان گذشته ام را.

عجیب شادم می کند این تحول همیشگی طبیعت و سرخوشم از تصور مهمانی هایی که خواهم رفت و لباس های نویی که قرار است بپوشم و مثل هر کودکِ منتظر عید و بوی عیدی اش بی قرار می شوم.

همسرجانم غرولند می کند و می گوید چه خبر است سفید پوشیده ای و خودت را عروس کرده ای و من بی اعتنا به آنچه که بر من گذشته لباس های سفید و موهای آلبالویی ام را که از هفته گذشته رنگ باز کرده اند و صورتی کاراملی شده اند را دوست دارم، مگر نه این است که زمین بعد از هر سختی و شکنندگی زمستانی اش دوباره نو می شود و سرش را شکوفه باران می کند، بگذار من هم از نو عروس شوم و از تصور پوشیدن لباس های نو و سفیدم سرمست...

 

باورم نمی شود

باورم نمی شود

تو این جا بودی، آنقدر پررنگ که بوی آمدن و ماندنت همه جا را پر کرده بود

تو آمده بودی و معجزه بزرگ زندگی کوچکم شده بودی

تو آمده بودی و قشنگ ترین حس دنیا را به من دادی

چگونه مرده بخوانم تو را، تویی که در عین بی جانی، جانی تازه به زندگیمان بخشیدی

هنوز خیلی کوچک بودی برای اینکه قلب کوچکت بداند کجاست و بفهمد غم این روزگار سخت را و از حرکت بایستد

هنوز جسم بی جانت را پذیرا هستم، دیگر نمی گردم دنبال ردی از تپش قلبی کوچک، فقط دوست دارم چند روز بیشتر بمانی و بدانی تا آخرین لحظه محکم دستانت را در دست می گیرم و برای همیشه وامدارت هستم برای زیباترین و بزرگترین حسی که تا ابد به من بخشیدی

دیگر جیغ نمی کشم

از عادات همیشگی ام بود

خواهرم گاهی در خواب حرف می زد و آن یکی راه می رفت و من.... من فقط جیغ می کشیدم

عادتم بود

خواب بد بود دیگر و اولین عکس العملم یک صدای ناموزون جیغ مانند

هر موقع خواهرم در خواب حرف می زد، ما فقط می شنیدیم و می خندیدیم و صبح که متوجه کارش می شد، شرمنده بود اما باز خنده روی لبمان بود. از او اصرار که چه گفته ام و چه چیز را لو داده ام و از ما خنده های زیرزیرکی و حرف های درگوشی

اما من وقتی در خواب جیغ می کشیدم و همان موقع از خواب می پریدم و  دیگران را از صدای جیغم بدخواب می کردم، همانجا از ته دل می خواستم صبح نشود تا از نگاه غمگین دیگران خجالت نکشم.

صبح که می شد از من سکوت بود و از دیگران اصرار که خواب چه دیده ام که بدخوابشان کرده ام...

چندسالی است خواب بد می بینم عین همین دیشب اما جیغ نمی کشم، شاید در خواب هایم بزرگ شده ام.

معجزه من

معجزه می خواهم

معجزه ای در اندازه کوچکی خودم

و توانی بزرگ برای پذیرش

یادم رفته آخرین بار کی سر بر بالش خیسم گذاشته ام

سکوت می کنم  و در سکوت معجزه ام را طلب می کنم

نام آورانی فراموش شده

اولین و آخرین بار بود که می دیدمش. حتی اسم کاملش را هم نمی دانستم. حتی نمی دانستم چه کاره بوده و الان چه می کند. در اولین برخوردش می خندید و شوخی می کرد. کاری نداشت که از شوخی هایش خوشت می آید یا ناراحت می شوی. اما من خندیدم، حتی از آن همه شوخی های تلخش که انگار می خواست چیزی را در لابلای همان شوخی های بجا و نابجا تذکر دهد. خندیدم و فکر کردم، به همه آن حرف ها، به تمام خنده هایم که نمی دانم کدامش قلقلکم می داد و کدامش تلخ بود. آن جمعه به سر آمد و آن دیدار به پایان رسید، در تمام طول شنبه ی فردایش به آن پیرمرد فکر کردم، به اینکه چرا در این سالها آن پیرمرد را ندیده بودم و حتی نامش را نمی دانستم، به اینکه حتی تلاش نکرده بودم که بدانم چه می کند.  برای شناساییش به همان اختصار نامش اکتفا کرده بودم. در تمام طول شنبه به او فکر کردم. آخرین شنبه زندگیش. در واپسین لحظات همان شنبه کذایی رفته بود. همان شنبه ی بعد از دیدارمان در روز جمعه قبلش. او رفت و من تازه یادم افتاد نام کاملش را از خانواده بپرسم. بعد با تردیدی مسخره نامش را جستجو کنم و بفهمم که بوده است. کتاب هایش را دیدم، همان کتاب هایی که خوانده بودم و بارها به آنها مراجعه کرده بودم، بی آنکه بدانم در کتابخانه مان چه می کنند. او رفت. من ماندم و اندوهی خجالت بار و دوشنبه سرد دی ماه در کنار یادی از مردی جای گرفته در قطعه نام آوران.

دخترکی غمگین

دخترک 10 ساله است. اما صبور است و کم حرف. از همان اول به جای زنعمو گفتن، خاله صدایم می کرد. روزهای اولی که دیدمش کوچک بود و ساعت ها می نشست روبرویم و نگاهم می کرد. مدام برایم نقاشی می کرد و با دست های کودکانه اش چهره ام را به تصویر می کشید، بارها و بارها مرا در لباس عروسی ام کشید و نقاشی را به من هدیه داد. یکبار هم دست های کوچکش را روی کاغذ گذاشت و از دور انگشتانش کشید و در آخر نقاشی دست کوچکش را به من داد، آن موقع که 6 ساله بود. گفتم نگهش می دارم تا بزرگ شوی. کدورت ها و سنگدلی های ما بزرگترها کار دستمان داد و دیگر کودک را ندیدم. تا آن روز. پدربزرگ دخترک یا همان بابایی اش که آن همه به او وابسته بود و دوستش داشت بعد از مدت ها بیماری شب قبل فوت کرده بود. بزرگترها برایش تصمیم گرفته بودند. قرار بود از مرگ پدربزرگ مادری اش چیزی به او نگویند و بعد از مراسم خاکسپاری کم کم جای خالی پدربزرگ را نشان دهند. از من خواستند که آن روزها دخترک را پیش خودم نگه دارم تا مراسم اجرا شود. دخترک به خانه مان آمد، بعد از مدت ها. دیگر نگاهم نمی کرد، خجالت می کشید و سرش پایین بود. تنها یک سوال پرسید. نمی دانست چرا اولین روز هفته که امتحان فارسی داشته به جای مدرسه رفتن آورده بودنش خانه ما، آنهم بعد از چند سال. جوابی نداشتم که بدهم. از طرفی نباید حرفی می زدم که بویی ببرد. گفتم خاله جان هوا آلوده بوده و مدرسه تعطیل. باور نکرد. گفت این همه باران آمده و آلودگی هوایی در کار نیست. با آن کودک 5 ساله قدیم فرق داشت. باید مواظب می بودم. تا ظهر که بیایند دنبالش سرش را گرم کردم، برایش داستان خواندم و عکس و فیلم نشانش دادم. از ته دل می خندید و عکس ها و فیلم های خاطره ساز مشترکمان همه چیز را از خاطرش برده بود. حتی بیماری پدربزرگ و تعطیلی بی موقع مدرسه و بهانه جویی هایش. خندید و خندید. خوشحال بودم که چند ساعتی در کنارم هست و غمگین نیست که ناگهان خنده از لبانش رخت بربست و گفت چرا مرا این همه خنداندی؟؟ با تعجب گفتم خنده که خیلی خوب است، گفت بعد هر خنده، گریه است.بعد از این همه خنده باید کلی گریه کنم. نمی دانم چرا این حرف را به بچه گفته بودند. گفتم باشد دیگر نمی خندیم. دوباره غمگین شد و شد همان دخترک خجالتی غمگین لحظه های اول. آمدند دنبالش و رفت، بردند تا سیاه تنش کنند و داستان را بگویند. از اتفاق ها و داستان پیش آمده حس خوبی نداشتم، پر از دلشوره بودم تا دوباره دخترک و وضعیتش را ببینم. در مراسم ختم پدربزرگ دخترک حاضر شدم، دخترک را دیدم اما نگاهم نکرد. از من رو برگرداند. صدایش کردم اما جوابم را نداد. دخترک تا زمانی که بزرگ شود و همه چیز را بفهمد ناخواسته مرا در غم و اندوه مرگ پدربزرگش مقصر می داند.

دوباره به یاد همان روز

پارسال این روزها در بیمارستان بستری بودم، به چیز دیگری فکر نمی کردم، نه به رفت و آمد مشکوک پرستارها و نه به تشخیص های یواشکی و در گوشیِ پزشک ها

فقط به یک چیز فکر می کردم، به تو، به روزهای گذشته ای که در کنارم بودی، به همه آن روزها، به این روزهای بستری که سالگرد ازدواجمان هم بود. چند روز قبل از اینکه بیماری به جانم بیفتد، فهمیده بودم که اوضاع نابسامان است، می دانستم تمام سرمایه کارَت را آدمی رذل به یغما برده است و من به تو قول داده بودم کنارت هستم تا زودتر بلند شوی اما خودم شده بودم بلای جان زندگیت. آن روزها اصلا زمان بستری و درد و هزینه های سخت درمان نبود. می خواستم کنارت باشم اما نمی توانستم، قول داده بودم همراهت شوم اما تنهایت گذاشته بودم.

آن روزها همه می گفتند، حالا که بیماری و خانه نیستی همسرت قدر تو را بیشتر می داند، چه سنگدلانه می گفتند. من در آن شرایط ِسخت، ناخواسته تنهایت گذاشته بودم، من بودم که قدر تو را می دانستم، نمی دانستم که به خانه باز خواهم گشت یا نه، دلم برای همه آن باهم بودن ها تنگ بود و بیشتر از همیشه قدر دان

پنج سال پیش وقتی که خانواده هایمان مخالف ازدواجمان بودند، مصرانه ایستادی و کوتاه نیامدی. حتی وقتی جواب آزمایش قبل ازدواجمان را دادند و با نتیجه اشتباه باز تاکید کردند که نمی توانیم ازدواج کنیم...... شرمنده ام، باز تنهایت گذاشتم، خسته بودم از همه حرف ها، انگار جواب آزمایش تایید محکمی بود بر حقی که خانواده ام قائل بودند و رهایی من از سنگینی و تنهایی بار این تصمیم سخت.

دیگران باز سنگدلانه گفتند که اصرار نکنید، قسمت هم نیستید. فراموش کرده بودم همه چیز را. حتی تو را. بعدها فهمیدم که بعد از اینکه تنهایت گذاشتم و از همان درب آزمایشگاه آخرین خداحافظی را کردم تو باز ایستاده ای. تو تنها و در آن سرمای سخت آذرماه ایستاده بودی تا از جواب آزمایش مطمئن شوی، دوباره آزمایش داده بودی تا بمانی. برای منی که از همان لحظه تنهایت گذاشته بودم.

زندگی این روزهایت شبیه هیچ یک از آدم های مثل خودت نیست. روزگارت سخت است و سنگ. من شرمنده ام از اینکه نتوانستم چیزهایی را که دوست داشتی به تو بدهم. این روزها، سخت تر از روزگارت ایستاده ای و تن رنجور و بیمارم را به رویم نمی آوری.

من هستم و تو در کنارم به یاد همان روز زیبای آن سال

 

 

نمی دانی چه شده، آنقدر که همه چیز به هم ریخته و جسمت هم همراهیت نمی کند

انگار تک تک سلول های بدنت هم به صدا درآمده و مفری نداری

خسته شده ام از حرف های تکراری دیگرانی که نمی فهمندت، از قسمت ها و تقدیرهایی که می گویند و از اینکه این قسمت ها فقط با تو سر ناسازگاری دارد بدم می آید.

فقط می خواهم این روزها بگذرند

ای کاش می توانستم

دیروز با یکی از دوستان دوران دانشگاه بعد از مدتها مشغول صحبت شدم. با این دوست عزیزم همان سال اول ارشد آشنا شدم. یادم می آید آن روزها 2 ماه بود که عقد کرده بود و دغدغه مراسم ازدواج داشت و خرید جهیزیه و من هم دغدغه داشتن فرزند. نمی دانم ولی خیلی به هم اعتماد کرده بودیم، با اینکه تنها چند روز از دوستیمان می گذشت اما راحت حرف می زدیم، انگار از پسِ یک آشنایی و اعتماد عمیق کنار هم نشسته بودیم. او از نگرانیش می گفت و من از شرایط زندگیم و دوراهی ها و تصمیم های نگرفته ام. یادم می آید همان موقع ها گفتم که همسرم به شدت عاشق بچه است و من مخالف هستم. در مورد شرایط  زندگیم و اینکه با این اوضاع نمی توانم چنین تصمیمی بگیرم صحبت می کردیم، مدام دلداریم می داد و به مادرشدن تشویقم می کرد.

 این روند ادامه داشت و تا اینکه بعد از دوماه رفتارش تغییر کرد، به شدت گوشه گیر شده بود و کم صحبت. هر چه سعی می کردم نزدیکش شوم، دورتر می شد. حدس می زدم با همسرش و زندگی تازه اش مشکلاتی دارد، گفتم می دانم چه مشکلی داری و او گفت نمی دانی. گفتم به خدا روزهای اول برای همه از این مشکلات هست و باز گفت نه هیچکس چنین مشکلی ندارد. پافشاری کردم و ادامه دادم که می دانم و شرایطت را کاملا درک می کنم، عصبانی تر شد و گفت که تو هیچوقت این شرایط را تجربه نکرده ای، بعد از آرام شدن به صحبت هایش ادامه داد. باردار بود و یک سال به زمان برگزاری مراسم ازدواجشان مانده بود. مصرانه تصمیم داشت که داستان را ختم کند، انگار جایمان عوض شده بود. حالا من بودم که دلداریش می دادم. حرف زدم و حرف زدم. انقدر برایش حرف زدم تا غصه هایش را فراموش کند. آن روز وقتی خداحافظی کردیم حالش بهتر بود، تشکر کرد و گفت روی حرف هایم فکر می کند.

بچه ماند و این دوست عزیزم دو ماه بعد مراسم ازدواجش را برگزار کرد و چند ماه بعد مادر شد. همان روزهای قبل از تولد کودکش که در تلاش بودم تا کودکش را حفظ کند قول دادم تا جایی که بتوانم کمکش کنم. خیلی از خریدهایش را انجام دادم و وظیفه پیدا کردن آرایشگاه و مزون لباس را برعهده گرفتم. از آن روزها گذشته، دیروز بعد از سه سال برایم نوشته: سلام، خوبی؟ باردار نیستی؟ و من از فرزند سه ساله اش می پرسم، می گوید که شیطان است و جان به لبش کرده، اما در نهایت می خندد و تشکر می کند، می گوید اگر آن روزها کنارم نبودی و کمکم نمی کردی این بچه هم نبود.

آن چه که از ظواهر امر به نظر می رسد خدا را شکر زندگی خوبی دارد. همسر مهربان و کودکی که از آب و گل درآمده است. شاغل است و از تجارب شغلیش راضی است. اما من همان آدم چند سال پیشم با شرایط نامساعدتر. باورم نمی شود که آن حرف ها را من زده باشم، کاش برای خودم هم واعظ خوبی بودم. کاش می توانستم به خودم هم کمک کنم.

تفاوت فرهنگ آشپزی

*سال اول ازدواج

یادم می آید آن سال برای کنکور ارشد درس می خواندم و در روزهای نزدیک به کنکور فرصت زیادی برای پخت و پز نداشتم. در یکی از همان شب ها از آنجایی که غذایی برای خوردن نداشتیم و همسرجان گرسنه بود یاد یکی از غذاهای حاضری خانه پدری افتادم که در چنین مواقعی به سرعت آماده می شد. خاگینه. نظر همسرجان را جویا شدم. خاگینه؟؟؟!!! انگار اولین بار بود که این اسم را شنیده، وقتی برایش توضیح دادم که منظورم ترکیب تخم مرغ همزده و شوید است با تعجب دیگری ادامه داد که قبلا این غذا را خورده اما اسم این غذا تخم مرغ و شوید است و نه خاگینه. بارها بعد موقع پخت این غذای حاضری در مورد اسم این غذا به شدت جبهه می گرفت و در آخر من تسلیم شدم که به خاگینه همیشگی بگویم تخم مرغ و شوید.

بعد از پشت سر گذاشتن کنکور، مثل هر تازه عروس دیگری بیشتر از آشپزی علاقمند بودم به حواشی آن و پختن و یادگرفتن انواع و اقسام کیک و شیرینی و غذاهای غیر سنتی. یادم می آید یکبار بیف استراگانوف درست کردم که همسرجان حتی حاضر نشد مزه ای از آن را بچشد. یکبار سمبوسه درست کردم که باز نگاه ناجوری انداخت و گاز کوچکی زد و به ظرف برگرداند، بار دیگر نوبت لازانیا بود و باز ناراضی و غرغر کنان ترجیح می داد همان قرمه سبزی چندبار در هفته و آبگوشت ظهر جمعه برپا باشد. در تلاش مضاعف بودم تا بتوانم تغییری در برنامه غذاییش دهم و به نوعی کار خودم را ساده تر کنم و هر روز نسبت به قبل پیشرفت معکوس داشتم. وقتی علت را جویا شدم همسر جان معتقد بود که در زمان مجردی تا به حال اسم این غذاها را نشنیده و چون ذائقه اش به سبک دستپخت مادرش عادت دارد نمی تواند این غذاهای به ظاهر جدید را بپذیرد. در دلم کمی به او حق دادم و بعد از اینکه جاری های محترم را مورد شور قرار دادم و متوجه شدم که آنها هم در اوایل زندگی با همسرانشان با مشکلاتی چنین دست و پنجه نرم کرده اند، از موضعم عقب نشینی کردم و برنامه غذایی زندگیمان به سبک ذائقه سنتی همسرجان و در ادامه روش و برنامه مادرشوهرم ادامه پیدا کرد و همان کیک و شیرینی ساده و دیگر غذاها از برنامه مان حذف شد.


*این روزها و بعد از گذشت پنج سال

با مادر همسرم و زندایی محترمش نشسته ایم و در مورد برخی غذاها و نحوه پختشان صحبت می کنیم.

من: "گاهی اوقات که فرصتی برای پخت و پز نداشته باشم تخم مرغ و شوید درست می کنم"

مادرشوهرم: "تخم مرغ و شوید؟؟؟!!!"

زندایی همسرم: "چه غذایی؟؟متوجه نشدم..."

من: "منظورم همون ترکیب تخم مرغ همزده و شویده"

مادر شوهرم ادامه می دهد که فکر کنم منظورت همان خاگینه تخم مرغ است!!! زندایی همسرم هم ابرویی از تعجب بالا می اندازد و من متعجب ترو خجالت زده سکوت می کنم.

*****

همسر جان از سر کار به منزل آمده و کمی گرفته و دمغ به نظر می رسد، بعد از کلی قربان صدقه رفتن و تلاش برای رفع ناراحتیش، متوجه گرفته بودنش می شوم. خانم همکارش برایشان کیک پخته و فرستاده و بعد به من می گوید کمی به غذاهایت تنوع بده، ببین بقیه برای همسرهایشان چه می کنند....

*****

طبق معمول سر سفره غذای سنتی‌مان نشسته ایم و قبل از اینکه شروع کنیم مادر شوهرم زنگ می زند و یک ظرف پر از سمبوسه برایمان می فرستد. همسرجان قیمه دوست داشتنی اش را به کناری می زند و مشغول خوردن همان سمبوسه ها می شود.


هیچ قضاوتی نمی کنم، شاید ذائقه همسرجان در طی این سال ها تغییر کرده و مادرش هم به تازگی دستور طبخ این غذاها را یاد گرفته است.

از کتاب تا فیلم

دیروز بعدازظهر همراه خواهرجان، با شرایطی ویژه مهمان دیدن فیلم "پدر آن دیگری" شدیم. همه چیز خوب بود. از خلوتی خیابان های شهر در روز جمعه و آن هم زمانی که همه مشغول دیدن شهرآورد بودند تا خلوتی سینما که حدودا 6 نفر به تماشای فیلم آمده بودیم! و در آخر خود فیلم. گفتم 6 نفر بودیم، البته ما مهمان بودیم و با عذاب وجدانی شدید هراز چندگاهی دلم می خواست بلند شوم و بروم پول بلیطم را به باجه بدهم، چه کنم که مهمان بودیم. سینمای ما مرده است. گاهی اوقات دلم تنگ می شود برای وقت هایی که در سینما نشسته ای و از ازدحام و پچ پچ انبوه آدم هایی که آمده اند و از بازشدن بی گاه بسته خوراکی و تنقلاتشان کلافه می شوی و دلت می خواهد یک هیس جانانه بگویی و ادامه فیلمت را در کمال آرامش ببینی، از اینکه مجبوری هی جهت سرت را با تمام آدم هایی که در صندلی های جلوتر از تو نشسته اند هماهنگ کنی تا بتوانی پرده را کامل ببینی و صددفعه خودت را لعنت کنی که چرا اینقدر دورنشسته ای. بگذریم...

فیلم را دوست داشتم، بعد از دیدن فیلم بارها و بارها نقدهای مختلفش را خواندم، عکس هایش را دیدم و مرور کردم. سالها قبل کتابش را خوانده بودم. به دلم نشست. فیلم هایی را دیده ام که از نوشته کتابی ساخته شده اند، مثل مرغان شاخسار طرب که فیلمش از زمین تا آسمان با کتاب متفاوت بود، البته هرکدام به طور مجزا در نوع خود اثر هنری متفاوتی بوده اند بدون اینکه یکدیگر را زیر سوال ببرند. اما هیچ کدام را مثل این دوست نداشتم، احساسی که ازدیدن هر صحنه آن درک می کردم تداعی همان لحظه های خوب خواندن  خط به خط کتابش بود. نمی دانم این به هنر نویسنده کتاب باز می گردد یا به توانایی کارگردان در فهم و به ظهور رساندن آن.

هیچ نمی توانم بگویم مگر آنکه خواهش کنم که بروید و ببینید، حتی اگر مجردید، حتی اگر مادر نیستید و فرزندی ندارید.

گذشته

روزها قبل که مسیر پیاده روی ام را دور می زدم سری هم به سرای کتاب محله زدم، البته کتاب ها چنگی به دل نزدند و برای اینکه دست خالی بیرون نیایم کار فقط به خریدن چند حلقه سی دی فیلم کشید. چند روز پیش خواهرجانم مهمانمان بود و برای رفع بی حوصلگی عصرانه مان، یاد همان چند فیلمی افتادم که بعد از خریدشان گوشه همان کشوی فیلم ها افتاده بودند و خاک می خوردند. گذشته. فیلمی که دوست داشتم ببینم و چه توفیقی بالاتر از اینکه در کنار خواهرجانِ فیلم دوستِ فیلم شناسم، آن را ببینم. من زیاد فیلم نمی بینم و طبیعتا اطلاعات کمی دارم. اما برخلاف خواهر جانم این فیلم را دوست داشتم. این فیلم را دوست داشتم چون آدم های این فیلم مثل همین آدم های الان اطرافمان، تمامشان خاکستری بودند. بد نبودند. نه می توانی مقصرشان کنی، نه می توانی برایشان دل بسوزانی، نه می توانی حقی به آنها دهی و نه حتی حقشان را از دستشان بگیری،حتی برای همان کودک کوچک فیلم. حتی اگر از جای دیگری باشند. برایم مهم نیست که این آدم ها چه گذشته ای داشته اند، مثل دغدغه همیشه زندگیم، اینکه همیشه سعی کردم فارغ از واکاوی گذشته آدم ها باشم و قضاوتشان نکنم. البته از جاذبه هنر فرهادی هم نمی توان گذشت، تمام رویدادهای داستان علت و معلولی در پی هم می آیند و می روند و بعد یکدیگر را نفی می کنند.

 

پ.ن : باز به پیشنهاد خواهرم، بعد از فیلم بخش پشت صحنه را هم دیدیم. کاری که هیچ وقت نمی کنم. در میزگردی که فرهادی با عوامل فیلم داشت در مورد موضوعی صحبت می کند که نه من و نه خواهرم در طی فیلم اصلا متوجه اش نشدیم ولی فرهادی ساعت ها در مورد این موضوع صحبت کرد.

نتیجه اخلاقی: پشت صحنه و آنونس های فیلم ها را از دست ندهید.

پ. ن 2: من نقد فنی بلد نیستم، نقد معمولی هم نمی دانم. 

بزرگ شدی می خوای چیکاره شی؟

یکی از شبکه های تلویزیونی در این ایام بازپخشی از برنامه مناسبتی ماه عسل را نشان می دهد. یکی از قسمت هایی که موفق نشدم در ماه رمضان دنبال کنم، بخشی بود مربوط به کودکان سرطانی و جوانی که حدود ده سال پیش به سرطان مبتلا بوده و بعدها در حال درمان و بر روی همان تخت بیمارستان تصمیم می گیرد پزشک شود و به آرزویش جامه عمل پوشانده و امروز با تلاش به خواسته اش می رسد. نمی خواهم بحث رقت انگیز سرطان و به ویژه کودکانی که درگیر این بیماری می شوند را باز کنم. این موضوع به خودی خود ناراحت کننده است و لحظه ای نبوده که با دیدن ظاهر بیمار این کودکان غمگین نشوم و اشکی از گونه ام نغلتد. در جایی از برنامه، مجری از همان کودکان سرطانی در مورد شغل آینده شان سوال می کند. شاید جواب ها تکراری باشد، مثل جواب هر کودک سالم و عادی، یکی می گوید می خواهد پزشک شود، دیگری می خواهد هنرپیشه شود و آن دیگری می خواهد دانشمند شود. مثل کودکی های خودمان که هنوز سوال را کامل نشنیده برایش جواب داشتیم، یکی می خواست دکتر شود و آن یکی معلم، یکی مثل من مهندس و دیگری خلبان. اما مهمتر از همه پاسخ ها، علتی بود که کودکان این برنامه در جواب خود می آوردند. می گوید می خواهم دانشمند شوم تا بدانم ریشه این بیماریم از کجا آمده، غم داستان اینجاست. یادم می آید دختر یکی از برادران همسرم در پاسخ به این که می خواهی چکاره شوی، بلافاصله پاسخ می داد می خواهم پزشک زنان، زایمان و نازایی شوم. اوایل راحت از پاسخش می گذشتم اما بعدها فهمیدم که دختر جاری جان حسرت داشتن خواهر و برادری دارد که والدینش در براورده کردن آرزوی فرزندشان ناتوانند. این دخترک بعدها گفت که می خواهد تلاش کند تا هیچ پدر و مادری حسرت داشتن فرزند نداشته باشند، مثل پدر و مادر خودش که خواهان فرزندی دیگرند و نمی توانند.

 کودکی های خودم را نمی دانم اما این کودکان چه راحت، چه زود و چه دردناک وارد دنیای بی رحم بزرگسالی ما شده اند. دلم می خواهد کودکی کنند، هر چند با درد، هرچند با حسرت. دنیای ما بزرگترها تلخ و خشن است.

این روزها فقط می دانم که دیگر دوست ندارم از هیچ کودکی در مورد شغل آینده اش سوال کنم...

وارونگی

این روزها نوع جدیدی از وارونگی زندگیم را تجربه می کنم. خوابم نمی برد مگر تلویزیون روشن باشد، چراغ های خانه هم همگی بیدار، صدای خروپف همسرجان هم بلند باشد و بدون اینکه کنارش باشم تا بالشش را تکان بدهم یا قربانش بروم و با التماس بخواهم که کوتاه بیاید و او هم انگار نه انگار. انگار هارمونی صدای تلویزیون و چراغ های روشن و صدای بسیار بلند خواب همسر با همدستی مبل کوچک روبروی تلویزیون که مرا به شکل چنبره زده و به مدل خودش در آغوشش جای داده، لالایی خواب نیمه شبم شده اند و نیم ساعتی به خواب دلچسبی مهمانم می کنند. اما امان از وقتی که بخواهم سر جای خودم بخوابم و در رختخوابم گسترده شوم و همه جا تاریک باشد و از سروصدای همسرم هم خبری نباشد، تمام خواب از چشمم می رمد و تا نزدیکی صبح با چشمان باز نظاره گر سقف اتاق می شوم. اما همان خواب کوتاه پرسروصدا مزه شیرین تری می دهد.

به پیشنهاد نظافتچی ساختمانمان، ظرف ها را هم با پودر ماشین لباسشویی می شویم و لباس های داخل ماشین لباسشویی را با همان شامپوی معروف داروگر. نتیجه فعلا خوب است. خوبتر از روال معمول قبل...

دوباره تکرار

دوباره داستان تکراری این روزها

باز دارو ندارم، نسخه ام مشکل دارد، داروخانه هلال احمر همکاری نمی کند، همسرجان تهران نیست، باز پاهایم همراهیم نمی کنند، پزشک دلسوز! هم به جای اینکه به داد بیمارش برسد یاد مشکلات شخصی اش با هلال احمر افتاده و نسخه را کامل نمی کند و به پزشک دیگری حواله ام می کند.


امروز (شنبه) را دوست ندارم :(

من مقصرم؟؟؟

یادم می آید یکبار از دست کسی ناراحت بودم و دلیل ناراحتیم را برای مشاورم توضیح دادم و او در جواب به من گفت: اگر کاری برای کسی انجام می دهی توقع برگشت نداشته باش، اگر نمی توانی این حس توقع را سرکوب کنی پس سعی نکن کاری برای کسی انجام دهی.

همیشه و در طی سالها به این حرف فکر کردم و سعی می کردم به هر دو قسمتش عمل کنم، یا اولی یا دومی

پیرو یکی از پست هایی که اخیراً نوشته ام، کاری انجام دادم به پیروی از قسمت اول گفته مشاورم، یعنی بدون هیچ توقع و خواسته برگشت

اما بازخورد منفی از همان آدم دیده ام.

این نیاز را دیدم که به شخصی کمک کنم پس قسمت دوم گفته مشاور حذف می شود. سعی کردم با قسمت اولش هم کنار بیایم و هیچ زمانی به کاری که برای آن شخص انجام داده ام فکر نکنم. اما با این بازخورد منفی و حرف های سخیف برگشت زده شده چه کنم؟؟!!

 نمی دانم مشکل از کجاست، از من؟ از آن آدمی که کاری برایش انجام داده ام؟ یا از مشاورم که گفته اش را کامل نکرد؟

خداحافظی با دارایی مشترک

دیروز، پس از گذشت مدتها و تلاش بسیار ویلای شمالمان فروخته شد. شاید تنها دارایی مشترک جدی من و همسرم بود. عمر این دارایی شاید به یک سال رسید اما ناچار شدیم برای ایجاد تغییرات اساسی و مشکلات مالی و پیشامدهای سرزده به انجام این کار اقدام کنیم. همسرجان برای فروش، تنها رفت و تنها برگشت. مثل همان روزی که خرید، تنها رفت، پسندید و هرچقدر اصرار کرد که همراهش بروم برای انتخاب، به خودش واگذار کردم. هر دو خسته ایم. اما نه ناراحت و باز نه خوشحال. تنها نگرانیم برای آینده.


در تمام روزهای دارایی این مِلک، آدم های زیادی اطرافمان بودند، آدم هایی که با دعوت و بی دعوت در سفر به آنجا همراهیمان می کردند، و گاه به تنهایی گذری به آنجا داشتند و تنها محض سرزدن و رسیدگی و کمک چندروزی را با اقوام و دوستانشان روزهای شادی را برای خود ساختند! اما از روزی که من و همسرم نیاز به همان تغییرات را در زندگی احساس کردیم و چاره ای نداشتیم جز فروش این ملک، حضور هیچکدام از همان آدم های بی دعوت و با دعوت را در کنارمان نداشتیم تا بلکه بتوانیم گوشه ای از این دارایی عزیزمان را حفظ کنیم.

از نظر همسرجان من زیادی غر می زنم و توقعم از این آدم ها بالاست. خوش به حالش که همه چیز را فراموش می کند.


امیدوارم روزهای خوبِ بعد از این زودتر بیایند :)

مزاحم

هنوز مدیریت برخورد با یک مزاحم را بلد نیستم

آن هم از نوع تلفنیِ شبکه اجتماعی اش که می دانی شماره ات را هم دارد، خودش را معرفی می کند و اما به نام کوچکش اکتفا می کند. دنبال تمام کسانی می گردم که این اسم را دارند و من می شناسمشان، یک آدم مذکر، به طرز بدی غلط املایی دارد، حتی اسم ساده خودش را هم اشتباه می نویسد. به پسردایی و پسر عمه همنامم فکر می کنم، به شاگردان کوچک گذشته ام که الان حتما مردی شده اند برای خودشان و در آخر به همکلاسی های دانشگاه. اما دقیقا زمان مزاحمتش برمی گردد به تایم تعطیلی مدارس و زمان استراحت کودکانی که مجاز به استفاده از امکانات غیر درسی اند. جالب اینجاست که هیچ حرف ناشایستی نمی زند، تبریک عید می فرستد، طالع بینی ماه تولدم را می فرستد، تصویر پروفایلم را می بیند، اما به جای معرفی خودش، باز می خواهد من خودم را معرفی کنم. قبلا تجربه این چنینی داشته ام. تمام استیکرهایی که می فرستد صورتی رنگند و دخترانه، سال های گذشته دختر کوچک جاری جان به همین شکل و با همین غلط های املایی سربه سرم می گذاشت و در آخر هر دو می خندیدیم. اما از آن سالها گذشته، کدورت ها و سوءتفاهم ها از هم دورمان کرده و دخترک کمی بزرگتر شده احتمالا. با احترام حرف می زنم که مبادا دخترکِ آن سالها بعد از این همه مدت دلش از زنعمویش برنجد. کوتاه نمی آید. شماره اش هم ناآشناست. از این کارها بدم می آید اما ناچار می شوم. از آنجا که کاملا مطمئن شده ام شماره را به همسرجان می دهم تا بلکه دخترک کوتاه بیاید و از خجالت عمویش دست از شیطنتش بردارد. کامل برای همسرم توضیح می دهم و می خواهم که با مهربانی صحبت کند و دل دخترک نشکند....

چند دقیقه بعد همسرجان زنگ می زند، عصبانی است و گویا پشت خط یه مرد بالغ جواب داده است. کوتاه خداحافظی می کنم و پشیمان می شوم از این همه نرمی که به خرج داده ام.....

کوتاه

خیلی کوتاه بود.

کوتاه تر از آنچه که همیشه می شد پیش بینی کرد.

دوز دارو بالاتر رفته بود.

ساعت 1.5 شب. اینبار نوبت پای چپ بود. خوب بودم. بدون هیچ گونه ترس از رویدادهای هیچ وقت پیش نیامده. مثل نه ماهه گذشته چشم بسته می زدم.

یک چشمم به تلویزیون بود و یک چشمم به هوایی که از سرنگ خارج می شد. در همین بین با همسرم حرف می زدم و از خاطرات مهمانی همان شب می گفتیم و می خندیدیم.

همسرجان خواست کمکم کند اما خندیدم و با همان نگاه خندان تشکر آمیز، به تنهایی ادامه دادم. مثل همیشه سوزن فرو رفت، دارو تخلیه شد و سرنگ خالی در دستانم بود.

خونِ بیرون زده، سیاه بود و نفس تنگ بود و رنگم کبود. آشنا نبودم با هجمه خونی که به گردن و صورتم می دوید. همه چی خاموش شد. سکوت

سی دقیقه بعد روی تخت بیمارستان بودم، با همراهی کپسول اکسیژن و قطرات سرمی که تند و تند در پی هم می دویدند.

خدا رو شکر برای حضور همیشگی همراهم....


پ.ن: دارو هم مثل من خوابش می آمد، مسیرش را اشتباهی رفته بود، وارد عضله نشده بود....

امروز دوباره، مثل همیشه، یواشکی و دور از چشم دیگری، لباس ها و وسایل کودکم را مرور کردم. سخت بود جدا کردن آنها از خودم. دوست داشتم پیش خودم نگه دارمشان، اما نشد. هر کدام را بغل کردم و بوسیدم. گریه نکردم. به کودکی دادم که قرار است به زودی در آغوش مادرش جای گیرد.

من هم بچه جنگم

**کنارم نشسته و آرام گریه می کند. زیر چادر سیاه. زیبایی زنانگی و مادرانگی اش از روی همان چادرهم پیداست. قبل از اینکه بخواهی علتش را بپرسی، خودش شروع می کند. از فرزند معلولش می گوید. فرزندی که زمانی سالم بوده و همان موقع ها خون به جگر خودش و همسرش کرده، از هیچ شرارت و بی احترامی کوتاهی نکرده. آنقدر معاصی کرده و اشک هر دو را دراورده که پدر و مادر دست از این فرزند کشیده اند. فرار کرده، آبرو برده، به غریبه پناه برده. آخر سر همان غریبه بلایی به سر این آدم دراورده که باعث شده معلول شود. بر اثر زدوخورد بسیار ویلچر نشین شده و اعضای حرکتی بدنش را از دست داده، آخر سر در کنار خانواده اش پناه گرفته و باز همین مادر از فرزند عاصی ویلچر نشینش مراقبت می کند. حرفش که تمام می شود دوباره گریه می کند. آرام. دلش می خواهد برود، دیگر توانی برای نگهداری از فرزند معلول بداخلاقش ندارد، می گوید با معلولیتش مشکل ندارم، فرزندم است و مراقبتش می کنم اما امان از وقتی که غذایی را که در دهانش می گذارم تف کند، امان از اینکه به جانم فحش بکشد. امان از اینکه هرچه دم دستش برسد به سمتمان پرتاب کند.... باز گریه می کند. در آخر می گوید، چه می شود بچه جنگ است دیگر. زمانی که در شکمم داشتمش از صدای سوت آژیر خطر و ترس آوار خوشه های بمب از این پناهگاه به آن پناهگاه پناه می بردیم، جانی نداشتم برای این بچه. جنگ این بچه را روانی کرده. بچه های جنگند دیگر. خداحافظی می کند و می رود. من هم بچه جنگم.


**هوا هم گرم است و هم پاییزی. فرصتی خوب برای پیاده روی روزانه. گاه آفتاب تابستان تک تک سلول های زیر پوستت را می سوزاند و گاه باد پاییزی از کنارت رد می شود و از خنکای نسیمش با لذت استقبال می کنی. از کنار چند مدرسه رد می شوم در تهیه و تدارک تجهیز مدرسه اند برای ورود بچه ها. بَنِر زیر تابلوی مدرسه بیشتر از نام مدرسه می درخشد. "آغاز سال تحصیلی جدید و تقارن آن با هفته دفاع مقدس مبارکباد"


**فلکه را چندبار دور می زنم، به نفس نفس افتاده ام، در تلاشم تا ببینم چندمین دور را باید شروع کنم که می بینم چند جوان دیگر هم دارند با جدیت می دوند و عرق ریزان چیزهایی را از روی زمین برمی دارند و به داربست های آهنی می چسبانند و دوباره بر می گردند تا عکس ها را سرو سامان دهند و .... در تلاش برای ساماندهی یک نمایشگاه از تصاویر جنگی


**این روزها به تازگی کتاب "هفته ای یه بار آدمو نمی کُشه" از جی.دی.سلینجر را تمام کرده ام. کتابی با مضمون جنگ و روایتگر آدم هایی که ناخواسته درگیر جنگند، همان جوان هایی که در شهر خودشان و کنار خانواده شان زیباترین و خوش پوش ترین جوانان شهرند، با معشوقه هایی که همان زیبایی و جوانیشان را به رخشان می کشند. اما بعدها میدان جنگ از آنان آدم هایی می سازد که برای پیدا کردن جای خواب شبانه مجبورند به سنگر پرخون دشمن مرده قسم خورده شان پناه ببرند و در کنار جسد همان دشمن، شب را به روز برسانند و زخم هایشان را فراموش کنند و از جیبشان آخرین نامه خانواده و معشوقه شان را دربیاورند و به رسم هرشب بخوانند،  همان آخرین نامه ای که ماهها پیش به دستشان رسیده و حالا فقط خودشان می دانند که خانواده شان از بی خبری و به گمان کشته شدن فرزندشان از آن شهر رفته اند و معشوقه هایی که حالا، معشوقه دیگری اند.

از بین تمامی داستان های این کتاب، یک داستان و چند دیالوگش را از همه بیشتر دوست دارم. جایی که پدر سرباز جنگی با افتخار از فتوحات خودش و همرزمانش در جنگ صحبت می کند اما همان سرباز جنگی عازم، با عتاب پدرش را سرزنش می کند. او معتقد است که باید جنگ را تحقیر کرد، از نظر او اگر خشونت تحقیر و مسخره می شد دیگر هیتلر ناچار نبود برای خودی نشان دادن، چنین جنگی به راه اندازد. از نظر آن سرباز، باید در مورد جنگ سکوت کرد فقط برای آینده و جلوگیری از جنگ های بعدتر و بدتر.


**من هم بچه جنگم و از آن کم بهره نبوده ام، اما نمی دانم برای جنگ کدام را باید انتخاب کرد، باید سکوت کرد یا گفت و عرق ریخت و نشان داد....

تلاش برای مدیریت یک رویداد خانوادگی

زوجی از دوستان در طی یک توفیق اجباری و بدون حضور و تلاشی، توسط همسرجان در مهم ترین امر خیر زندگی ما در گذشته، شریک شده اند. تنها اجازه دادند که نامی از آنها ببریم. بعد از این رویداد، همسرجان خود را مدیون و مقروض این زوج می داند و از هیچ گونه کمک مالی و خیرخواهانه بابت همان داستان کوتاهی نمی کند. تا جایی از داستان، من هم همسرم را همراهی کرده ام، اما این زوج هم این موضوع را فهمیده اند و ادامه این داستان رفتارهای ناشایستی را رقم زده است. به نوعی حق السکوت. توانایی ام برای راضی نمودن همسرم، به منظور پایان دادن به این قضیه و کمک های نادرستش به این زوج، به شدت رو به افول است.


پ.ن: این روزها شدیدا با کمبود موضوع که مهمترین ابزار نوشتن هست روبرو هستم، دوشب پیش متنی نوشتم و بعد از مرور دوباره حذفش کردم. دیشب متن دیگری** نوشتم و قبل از اینکه حتی اجازه دهم خودنمایی کند برداشتمش. دوست ندارم موضوع نوشته های این روزهایم بشود بزرگنمایی ویژگی های دیگرانی که من قضاوتشان کرده ام و آن را بد پنداشته ام و نمره دادن به شرایط زندگی کسانی که متفاوتند از من. خودم می خواهم و می توانم خودم را قضاوت کنم. صفحه را که باز می کنم احساس می کنم برایند آنچه که در پشت نوشته هایم پنهان است، همان دیگران و قضاوت های من از آنهاست. چیزی که همیشه سعی می کنم از آن بگریزم اما پیش فرض تفکر زندگی ام شده. اگر روزی آنقدر خودم را قضاوت کردم و از خودم نوشتم ، شاید بتوانم متن دیشب را دوباره بگذارم. شاید آنگاه بیان روایی از دیگران در لابلای نقد خودم گم شود.


**: این متنِ حذف شده، داستان کامل رویداد بالا است که تنها خلاصه ای از آن نوشتم. اگر بتوانم این موضوع را مدیریت کنم، شاید دوباره بگذارمش. تنها برای اینکه یادم بماند.

 

 

سِحر

کلید خانه مان را داشت، از همان اول. صبح روزهای اول چشمم را که از خواب باز می کردم بالای سرم ایستاده بود. روزهای اول در باز بود. بنا به عادت همیشگی می آمد. به خیال خودش می آمد که مراقبم باشد، اما ناخوانده و بی هوا. یواشکی گله می کردم و اعتراض. اما همیشه به سکوت دعوت می شدم. یاد گرفتم که در خانه را قفل کنم. در را قفل می کردم و به خیال خود آزاد بودم. در محیط خانه ام شاد بودم، تنهای تنها. می خندیدم، می رقصیدم. گاه می دیدم که داخل خانه است و ایستاده نگاهم می کند. دیگر نخندیدم، میترسیدم شاد باشم و برقصم، می ترسیدم از نگاه هایی که بی هوا بودند. ظهرها خسته که از دانشگاه می آمدم گاهی روی مبل خوابم می برد. باز کلیدی در قفل در می چرخید و من نیم خیز و  با چشم های پر از بیخوابی شب قبل هراسان می شدم، لحظه ها را می شمردم تا ببینم میزبان ناخوانده کدامم. گاه متوجه من نبود، شاید فکر می کرد نیستم، آن لحظه آنجا نیستم و من انگار نبودم. وارد می شد و چرخی می زد، گشتی می زد و وارسی می کرد. باز اعتراض کردم. به گوشش رسید، می گفت خانه ام است، خانه اش بود اما زندگیش نبود. خواستم قفل در را عوض کنم، صبر کردم. گفتم فراموشش شده و گذشتم. می گفت کلید ندارد، قسم می خورد که ندارد، همه می گفتند خیالاتی شده ام. چندسالی گذشت، با همه نشانه هایی که می آمدم خانه و باز می فهمیدم کسی آمده است. باز آمد. کلید انداخت و آمد. گریه کردم. ناراضی بودم. از تمام لحظه هایی که سکوت کردم و صبر. قفل را عوض کردم.

سعی می کنم همه چیز مسالمت آمیز باشد. فراموش کرده ام همه ی آن ناخواندگی ها و نشانه ها را. این روزها مرا می بیند. بیرون از زندگیم. می گوید "این روزهای آرامت را مدیون دعاهایی هستی که برایت گرفته ام." می گوید "باطل سحر گرفته ام برایت. بابت همه عصبانیت های آن روزهایت که سحرت کرده بودند و از آمدن های من دلگیر بودی....." بعد می گوید "چند وقت است نیامده ام دعوتم نمی کنی؟؟؟".......


********************

 

از همان آدم هایی است که فکر می کنی همیشه برایت هست، همیشه برایت هست تا حرف هایی که برای هیچ کس و هیچ جا، مکانی ندارد برای او بگویی، همیشه هست تا از صبح که همسرانمان از خانه می روند با تلفن صحبت کنیم و ریز ریز بگوییم و بخندیم و ببینیم ظهر شده و او تازه یادش بیفتد که ناهار همسرش را بار نگذاشته و من بگردم به دنبال جوابی برای همسرجان بابت پرگویی و اشغال تلفن . غرولند های همسرهایمان را به جان می خریم، باز می خندیم و روز دیگر از نو شروع می کنیم. یکی از همین روزها زنگ می زند و کم حرف می زند. غمگین است. صدایش آرام است و زود می خواهد قطع کند. نمی پرسم. خودش شروع می کند. از دیروزش می گوید که پیش کف بین رفته و حقایق زندگیش را برایش رو کرده. کف بین گفته یک آدمی در زندگیت هست، بسیار نزدیک، هرروز با تو حرف می زند، مشخصات من را می دهد، سعی می کند تمام گفته های کف بین را به مشخصات من نزدیک کند. از اندام و رنگ چشم و ابرویی می گوید که کف بین توصیف کرده و او هم شک ندارد، کف بین ادامه داده است " این آدم بچه اش نمی شود، تو را هم سِحر کرده که بچه دار نشوی، از او دوری کن، سالها می گذرد تا بچه دار شوی و این تاوان دوستی این آدم است." سکوت می کنم. باور نمی کنم این همان آدم همیشه است. نمی خواهم توجیهش کنم، فقط می گویم که کار کف بین دیدن خط عمر و بیماری و تعداد فرزند و اینهاست، و اینکه کف بین نمی تواند حضور آدم دیگری در زندگیت را حدس بزند و از نیت پلیدش بگوید. اما او همه تلاشش را می کند که تکلیف دوستیمان را مشخص کند. ناراحت روزهای گذشته ای هستم که فکر می کردم برایم می ماند. باز هیچ نمی گویم. دو روز بعد زنگ می زند که باردار است. می خواهد رفع سوء تفاهم کند. می گوید نمی داند کجا اشتباه کرده است. اما من می دانم، تکلیف همه روزهای آینده ام را......

حق انتخاب یا ....

1. دوستی دارم که از همان ابتدای ازدواجش بین شاغل بودن و مادرشدن در تردید بود. مادربودن را بسیار دوست می داشت اما از شاغل بودن هم بدش نمی آمد. بعد از گذشت 4 سال خانه داری، مادر شدن را برگزید چون نمی توانست همزمان شرایط اشتغال و مادرشدن را مدیریت کند.


2. دختر یکی از اقوام اما از ابتدا شاغل بودن را ترجیح داد. خیلی تلاش کرد تا کار مناسبی بیابد بی آنکه به کودکی فکر کند، اما موفق نبود. سرانجام مادرشدن را انتخاب کرد.


3. خواهرم با 14 سال سابقه کاری در یک اداره دولتی، از کار خسته شده است. بعد از گذشت 10 سال از آخرین زایمانش تصمیم گرفته مجدداً باردار شود. چون می تواند از یک سال مرخصی زایمان استفاده کند و این بهترین فرصت برای تجدید قوا و بازگشت دوباره به کار است.


4. .......

.

.

.

برای هر کدام از زنان این سرزمین می توان یک سناریوی متفاوت نوشت. همه اینها انتخاب بین مادرشدن یا اشتغال و پذیرفتن ریسک اخراج بعد از زایمان است و تلاش برای افزایش زمان مرخصی زایمان. اخبار را دنبال می کنم، روزنامه ها را می خوانم تا بدانم آخرش چه می شود و از آخرین اخبار این روزهای وضعیت اشتغال و مدت مرخصی زایمان باخبر شوم. برای من تردیدی وجود ندارد. چون نه شاغلم و نه می خواهم مادر شوم. تنها دوست دارم بدانم چه کسی پیروز می شود. بخشی که تصمیم گیرنده است قانون و مصوبه تصویب می کند. بخش اجرائی قانون را نمی فهمد، اوضاع بازار کار را رقابتی و حذف شدنی می داند و به محض زایمان یک کارمند زن، از نیروی جایگزین استفاده می کند و بی برو برگرد اخراج می کند. بخش حمایتی در امور زنان نه موافق تصویب است و نه موافق اجرائی شدن. از نداشتن اعتبار و برزمین ماندن مرخصی 9 ماهه حرف می زند. زن این جامعه می ماند با این چندسلیقگی و دوراهی تصمیم برای اشتغال و ادامه راه یا ماندن و مادر شدن.

این سال ها و این روزها به این موضوع فکر می کنم. نمی دانم این موضوع حق انتخاب دارد یا نه. حقی است که این روزها پایمال شده و آمارهای اخراج چندهزار نفری مادران شاغل بعد از زایمان، به شدت آن را تایید می کنند و انتخابی که از روی ناچاری است و دست کمی از اجبار و ناگزیری ندارد. گاهی اوقات خوشحال می شوم که از این انتخاب معافم و جبر طبیعت برایم تصمیم می گیرد.

اطلاعات بیشتر را می توانید اینجا بخوانید.

وسواس

وقتی حرف از وسواس می شود، آنچه که در ذهن اکثر افراد متبادر می شود وسواس پاکیزگی است. یعنی همان حساسیت زیادی به تمیز بودن آنچه که در اطرافمان است و با آن سروکار داریم. کاری ندارم که وسواس مدل های مختلف دارد. من هم وسواس دارم. وسواس پاکیزگی. اما وسواس من در هیچ کدام از تعاریف و دسته بندی معمول انواع وسواس قرار ندارد. مثلا مادرشوهرم خانه زندگی تمیزی دارد. همه چیز بسیار بسیار مرتب است و هرچیزی در جای خودش، به همه هم می گوید وسواس دارم و همه هم معتقدند که خانم فلانی وسواس دارد و خانه اش از تمیزی برق می زند. اما امان از خانه زندگی من. من فقط می دانم که وسواس من از همه جدی تر است. مشکل از اینجا شروع می شود که من تحمل دیدن کثیفی را ندارم. بنابراین نمی توانم با به هم ریختگی و کثیفی خانه و زندگی روبرو شوم چون حالم بد می شود. از لباسی که یکبار هم شسته شود و نو نباشد بدم می آید، به خاطر همین اکثر لباس ها را بعد از شسته شدن به کشوی لباس ها حواله می کنم و ممکن است کشو برای ماه ها باز نشده باشد. موقع خواب از اینکه پتو یا ملافه ای روی خودم بیندازم بدم می آید. به سبد زباله ظرفشویی نه می توانم نگاه کنم چه برسد که بخواهم خالی کنم تا شاید یک موقعی همسرجان دلش بخواهد خالی اش کند. خانه به هم ریخته است و من رویم را برمی گردانم تا نخواهم به این به هم ریختگی نگاه کنم. از ترس رو به رو شدن با کثیفی و آشفتگی سعی می کنم به سراغشان نروم و اوضاع خانه هرروز بدتر می شود و باز دست همسرجان باسلیقه ام را می بوسد. مثلا کمتر موهایم را شانه می کنم تا مبادا مویی از سرم بیفتد ودیدن مو حالم را از بد هم بدتر کند.  البته در برابر آنچه که مجبورم مرتب با آن در ارتباط باشم بی نهایت زیاده روی می کنم. مثلا کنار ظرف مایع دستشویی یک ظرف سفید کننده (همان وایتکس) گذاشته ام و دست هایم را با آن می شویم و مرتب هم بو می کنم تا بوی وایتکسش نپرد. اینها هیچ کدام خوب نیستند. اما هرکس به خانه مان بیاید نمی فهمد اوضاع از چه قرار است. ظاهر خانه حکایت از بانوی شلخته و تنبلش دارد. اما خانه من در عین تمیزی، ناتمیز است.

توقف

برای کاری مجبورم به بازار مروی سر بزنم. ورودی بازار را بسته اند و هیچ ماشینی حق تردد ندارد. برای اولین بار پیاده مسیر را طی می کنم. جز من هیچ زنی در آن مسیر نیست. در عجبم از این وضعیت. چیزهایی را می بینم که قبلا ندیده ام و تنها از آنها شنیده ام و خوانده ام. دارو فروشان به راحتی تردد می کنند و با پیشنهادات مکررشان اجازه عبور نمی دهند. کمی آن طرف تر دستفروشان و چرخی ها نشسته اند و چرخ هایشان بوی گند خرمای روزهای قبل را می دهد. خدا خدا می کنم که زودتر به کارم برسم و بازگردم. در همین بین چهره آشنای پسرک سیه چرده ی دست فروشی را می بینم که بساطش را پهن کرده. دیدن همین چهره آشنا بین این همه غریبگی باز هم غنیمت است. می ایستم. می پرسم تو که همیشه بساطت را بلوار کشاورز پهن می کنی، این وقت روز اینجا چه می کنی؟ می خندد و جوابی نمی دهد. نگاهی به قاب گوشی ام می اندازد و لبخند می زند. می فهمد که مشتری اش بوده ام. دوباره خرید می کنم و راهم را ادامه می دهم. فروشندگان همه به عربی صحبت می کنند. بد اخلاقند و به شدت بی انصاف. از قیمت هایشان که تعجب می کنم به راحتی از مغازه بیرونت می کنند. اینجا سرزمین توست اما مجبوری برای آنچه که می خواهی در برابر اینان که خود را محق می دانند سکوت کنی. کمی جلوتر یک جمعیت انبوهی ایستاده و اجازه عبور نمی دهند. هرچند لحظه یکبار یک نفر یه چیزی را اعلام می کند و سایرین یادداشت می کنند و به دیگران خبر می دهند.ناچاری تا پایان کارشان توقف کنی تا شاید گریزی از این جمعیت متراکم بیابی، در توقف چند دقیقه ایم در این مسیر فکر می کنم. فکر همیشگی ام، من این شهر را دوست ندارم.....

 

چند روز است درگیر کاری هستم که به شدت فیزیکی و زمان بر است. یک کار سفارشی است و باز بنا به رودروایسی مسخره همیشگی ام قبولش کرده ام. جدا از ارزشی که به کار افزوده ام، در نهایت حدود بیست و پنج درصد از میزان پرداختی مقرر شده، بیشتر هزینه کرده ام و بعد از پنج روز کار مداوم، درد پا و دست و کمر و تنگی نفس هم نصیبم می شود. همسرجان بعد از کلی شکوه و شکایت از شرایط و وضعیت و غری که به جانش می زنم می گوید ادای آدم های مظلوم را درنیاور، امثال شما ظالم پرورند. دوستم هم به من می گوید توسری خور. کار را طبق همان قرار قبلی، در زمانی زودتر از موعد تحویل می دهم و سفارش دهنده لبخندی از رضایت می زند.

همسرم و دوستم جفتشان درست می گویند.

پر از تناقض

این روزها بد می خوابم. ساعت 9 شب خواب عمیقی مرا فرا می گیرد و به زور چشم هایم را باز نگه می دارم. خواب یکی از لذت های زندگی من است و نمی توانم به راحتی بگذرم. می خوابم و خواب های خوب می بینم. بنا به عادت هرشب، همسرجان راس ساعت 12 بیدارم می کند تا آمپولم را بزنم. بیدار می شوم و بعد از آن خواب از من می گریزد. با همه چیز کلنجار می روم. خانه تمیز می کنم. ملزومات غذای فردا را حاضر می کنم. سری به لباس های کثیف می زنم و ماشین لباسشویی را روشن می کنم و همزمان کتاب می خوانم، تلویزیون می بینم و ایمیل چک می کنم. اما باز خواب به چشمم راهی ندارد. به ناچار 7 صبح می خوابم و همان موقع همسرم تازه از خواب شبانه اش بیدار می شود.


***

خواهر کوچیکه زنگ می زند و می خواهد برای ویزیت شدن مورد جراحی بینی همراهیش کنم. می پذیرم و از این تجربه جدید استقبال می کنم. خوشحال است و پر انرژی و جویای زیبایی. همراه این سرزندگیش می شوم. در مطب دکتر نشسته ایم تا نوبتش شود، همان موقع دوست صمیمی ام پیغام می دهد. می گوید سونوگرافی، جنینش و صدای قلبش را ندیده و نشنیده است. پوچِ پوچ بوده است. غم دوستم، غم من می شود.


***

شاگرد قدیمی ام بعد از مدت ها یادم افتاده و می خواهد چند تا از عکس های عروسی ام را برایش بفرستم. می گردم و با اینکه برایم سخت است عکس ها را پیدا می کنم و چندتای مناسبشان را انتخاب می کنم و می فرستم. با اینکه به عروسی آمده اما اول کلی تعریف می کند و ذوق زده می شود و طبیعتا من هم از این همه تعریف راضی و غره میشوم بعد می گوید چرا شما با بقیه فرق دارید. پیگیر سوالش می شوم و می گوید "معمولا همه آقایون بعد از ازدواج پُرتر می شوند و عروس خانمها به صرافت لاغر شدن می افتند. اما شما .... دقیقا برعکس شده". همان لحظه تمام رژیم های لاغری را مرور می کنم و عصبانی ام از دست بی اشتهایی همیشگی همسرم. با این حرفها دلم برای سلامتی روزهای قبل ازدواجم تنگ می شود.


***

اول با خواهر کوچیکه قرار سینما می گذاریم و دونفره می رویم و می خندیم و آدمهایی را می بینیم که برای هرکاری آمده اند جز فیلم دیدن، فیلم غمگین است اما ما یاد شادی های مشترکمان می افتیم و باز می خندیم و پفک می خوریم. بعد به خانه پدرم می رویم و همه سختی های زندگی این روزهایم را می گذارم پشت درشان و می روم داخل. همه چیز خوب است. پدرم غافلگیرانه درِ کیفم را باز می کند و کیفم پر می شود از عطر سیب های ترش. از کار پدرم می خندم. پرانرژی می شوم برای فردا. آخر شب با همسرم راهی خانه خودمان می شویم که تلفن خانه شان زنگ می زند. مادربزرگم حالش بد است و رنگ از روی پدر و مادرم می گریزد. همسرم می گوید تو بمان و خودش می رود که مادربزرگم را به بیمارستان برساند و من نگران منتظرشان می مانم.


***

چندروز است که دلم گل و گلدان می خواهد. به چند بازار گل سر می زنیم و آنچه می خواهیم نمی یابیم. مجموعه ای از گل های آپارتمانی را پیدا می کنم که یک زوج می خواهند اینترنتی بفروشند. اما با همسرجان می رویم تا بپسندیم و بخریم و بیاوریم. گلدان های پُرگل را که می بینم ذوق زده می شوم. من انتخاب می کنم و همسری چک و چانه می زند. آقای فروشنده می گوید"همسرم برای این گل ها زحمت بسیار کشیده و به اجبار می خواهیم بفروشیمشان" و انصافاً پربرگند و سبز. خانم هم با همسرجان کنار نمی آید و از هزار تومان تخفیف نمی گذرد. اینقدر این گل ها را دوست دارم که سر قیمت همسر را راضی می کنم و پولشان را تمام و کمال می دهیم و با دقت تمام  گلدان ها را در سبد گذاشته و با احتیاط با طناب می بندیم و در صندوق ماشین گذاشته و به خانه می آییم. تمام طول مسیر را آهسته می آییم تا مبادا آسیب ببینند. به خانه می رسیم. در کمال تعجب دوتایشان شکسته اند و باقی، ظرف این 4 روز زرد شده اند و پژمرده.



هیچکدام از خوشی های این روزهایم دوام ندارند.......

آی آدم ها....

فکر کنید ساعت 11.5 شب است و تازه از مهمانی به خانه بازمی گردید. نزدیک های خانه از کنار داروخانه رد می شوید و یادتان می افتد به داروی مسکن ساده ای که تمام شده نیاز دارید. از همسرتان می خواهید پیاده شود و دارو را تهیه کند. کمی تردید می کند و از شما می خواهد که از خیر خواسته تان در آن وقت شب بگذرید و قول می دهد فردا بعد از سرکار برایتان تهیه کند. زیر بار نمی روید. پیاده می شود. بعد از پیاده شدن، شما تنها در ماشین می نشینید و برای امنیت بیشتر در آن وقت شب، درب ماشین را به روی شما قفل می کند و می رود. داروخانه آن سوی خیابان است و شما این سوی خیابان. از پنجره اتومبیل نمای کوچکی از داروخانه معلوم است. تنها داروخانه شبانه روزی در آن محدوده و صف طویل جمعیت در آن و همسرتان که در میان آن ازدحام گم می شود. زمان به طور معمول می گذرد و تاخیر همسرتان با وجود آن شلوغی، عادی به نظر می رسد. در همین بین متوجه می شوید یک ماشین چند قدم آن سوتر دچار حریق شده، دود شدیدی کرده و آتش از سمت جلو به سمت بدنه در حال سرایت است. ماشین های دیگر به سرعت دور می شوند، عابران نیز با سرعت بیشتر از ماشین فاصله می گیرند و از همان فاصله دور با تلفن های همراهشان مشغول فیلم گرفتن می شوند. تو مانده ای و آن ماشین. می خواهید از ماشین پیاده شوید که به دلایلی نمی توانید قفل در را باز کنید، تلفن همسرتان را می گیرید اما متوجه می شوید که موبایلش را در ماشین جا گذاشته است. محکم و دودستی به شیشه می کوبید اما هیچ کس متوجه شما نیست و حاضران در صحنه مشغول ادامه فیلم گرفتن هایشان هستند. صدای آژیر ماشین آتش نشانی هر لحظه نزدیک تر می شود. زمزمه های انفجار ماشین از عابران شنیده می شود و یقیناً شما هم از آن بی نصیب نخواهید ماند. باز برمی گردید و به داروخانه نگاه می کنید. همسرتان را می بینید که تازه متوجه اتفاق بیرون شده، به سرعت از خیابان می گذرد، خوشحال می شوید که به نجاتتان می آید اما در کمال تعجب از کنارتان می گذرد و به سمت ماشین مورد نظر رفته و زن و کودک هراسان داخل ماشین را که مانند شما گرفتار شده اند را به سرعت بیرون می کشد و به همراه آنها ناپدید می شود. طبیعی است که کسی متوجه شما نیست اما همان عابران موبایل به دست حتی به فکر نجات زن و کودک گرفتار در ماشین مورد نظر هم نیستند و خندان به فیلم برداریشان ادامه می دهند. در آن زمان حاضرید فقط زمان به 15 دقیقه پیش بازگردد و دیگر به همسرتان اصرار نکنید و اجازه بدهید دارو را فردا تهیه کند.

..........

امیدوارم برای هیچ کسی این اتفاق نیفتد. اما برای من افتاد.

خوشبختانه ماشین آتش نشانی و همسرم که تازه به یاد من افتاده بود همزمان رسیدند و خطر از بیخ گوشمان رد شد.

آخر هفته های ما این گونه می گذرد

عصر روز پنجشنبه کسل و بی حوصله در خانه ایم و همسرتلویزیون می بیند و من گاهی کتاب می خوانم، گاهی اینترنت گردی می کنم و گاهی سَرَکی به گروه های اجتماعی که عضوشان هستم می زنم و گاهی هم فکر می کنم .... در همان اثنا خواهرم پیامکی می دهد و برای یک شب نشینی در پارک دعوتمان می کند. غرولندهای همسرم شروع می شود ( آخر چرا این پارک؟ چرا اینها برای ما تصمیم می گیرند؟ چرا هرچه اینها بگویند؟ از این به بعد هرکجا که خواهرت و شوهرش باشند نمی آیم و ....) و بهانه های همیشگی اش شروع می شود، گوشی تلفن را برمی دارد و به پدرم گله می کند که ما امشب می آییم اما نه به این پارک و ....

آنقدر عصبانی می شوم که فقط فریادهای خودم را می شنوم. دست هایم بی حس می شوند، پاهایم توان حرکت ندارند و ته گلویم از فریادهایم می سوزد، عصبانی ام از دست این کودکی های مردانه و لجبازی های بی دلیل همسرم و شوهر خواهر مربوطه که همیشه دلیلی برای مخالفت با یکدیگر دارند (برخلاف ما زنها که مسالمت آمیز با مادرشوهر و جاری سر می کنیم و در آخر ناممان در تاریخ بد در می رود)

در نهایت، نتیجه همه این ناملایمات و اتفاقات می شود قرارمان ساعت 7 بعدازظهر درب منزل پدرم به سمت همان پارک کذایی! به مقصد که می رسیم در طی مسیر یافتن یک جای مناسب برای نشستن، همسرم با باجناق مربوطه خوش و بش می کند، در گوشی داستان تعریف می کنند و گاه خنده های ریز و یواشکی و گاه بلند و قهقهه سر می دهند! خواهرم در حال گپ زدن با مادر است و از اتفاقات بارداری این روزهایش می گوید، بچه نازنین خواهرم با دوچرخه اش همراهیمان می کند و من آخر از همه با پای لنگان (نتیجه همان عصبانیت) زیرانداز به دست و همراه با ظرف آب و چای در پی شان می روم و پدرم گاه نگاه دلسوزانه ای به پشت سرش (به من) می اندازد و به خاطر وضعیتم ناراحت می شود.

همسرجانمان خوشحال از این همه اوقات فراغت، با شوهر خواهر گرامی قرار آبگوشت فردا ظهر و بازدید از پل طبیعت را برای فردا شب می گذارند. جمعه هم به همان شکل مسرت بخش و دور هم نشینی در کنار خانواده ام می گذرد. آخر سر همسر بعد از گپ و گفت صمیمی دوروزه با باجناق، دستش را می فشارد و هفته کاری خوبی را برای هم آرزو می کنند و هرکس راهی خانه خود می شود. من هم خسته و متعجب، خود را برای بی قراری و لجبازی کودکانه همسرم برای آخر هفته آینده آماده می کنم.

 

شاید از این اتفاقات در خانه خواهرم هم بیفتد.....

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز

آفتابی ست هوا

یا گرفته ست هنوز

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

ارغوان

این چه رازی ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

ارغوان ارغوان

تو برافراشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

تو بخوان، تو بخوان، تو بخوان



پ.ن: اولین بار خواهر بزرگه این آهنگ را برایم گذاشت. خواست بی سخن آهنگ را تا انتها گوش کنم و بعد داستانش را برایم تعریف کرد.

روایت های متعددی را گفت که ممکن است هوشنگ ابتهاج براساس یکی از آنها، ارغوان را سروده باشد.

این روزها قرابت عجیبی با این شعر دارم...

ارغوانم تنهاست

همراه با زمان

حدود دو ماهی می شود که در زیرگذر ایستگاه ولیعصر از مترو پیاده نشده ام. اینجا از یک سال پیش که تقریبا یک روز در میان مقصدنهایی سفر زیرزمینی ام بود خیلی فرق کرده و حتی از دو ماه پیش هم. از اولین پله های برقی که فارغ می شوی و به سمت زیرگذر و خروجی ها می روی دیگر از گیت های خروجی خبری نیست. انگار اولین بار است که وارد این ایستگاه شده ام. برخلاف آدم هایی که خیلی عادی رد می شوند گیج می ایستم و نگاه می کنم. فرصت تردید نیست. با جمعیت همراه می شوم. چشمم به دستگاه هایی می افتد که برای رعایت حال مسافران و جلوگیری از تراکم جمعیت هنگام خروج، به جای همان گیت ها روی دیوار وصل شده اند. کارت مترو را همان جا باید بزنم، دیر فهمیده ام. همین که می فهمم باید چه کنم کارت مترو را از جیبم در می آورم، همراه با کارت مقداری پول و رسید بانکی هم از جیبم به بیرون می افتد. نیم خیز می شوم که بردارمشان، باز فرصتی نیست، موجب ترافیک آدم ها شده ام. صدای مسافرانی که پشت سرم جمع شده اند و مانع حرکتشان شده ام در می آید، کارم ناتمام می ماند و مسافران مرا به سمت خروجی همراه می کنند.



وارد مطب دکتر می شوم. قبل از اینکه نوبت من شود بیمار قبلی حدود 45 دقیقه ویزیت می شود. برخلاف سایر بیماران از این دقیقه های طولانی استقبال می کنم. بهترین فرصت برای اینکه به مهم ترین سوال زندگی این روزهایم فکر کنم. نوبتم می شود.

"نسبتا ً خوبم" ..... این اولین پاسخم به سوال اول و همیشگی پزشکم است. قبل از هر سوال یا اقدام دیگری غافلگیرش می کنم.

-          من: "دکتر من چقدر برای بودن زمان دارم؟"

-          دکتر: "دقیق نمی تونم به این سوال جواب بدم" ........ این طفره رفتن ها عادی ترین واکنش قابل پیش بینی پزشک هاست.

دکتر دوباره ادامه می دهد "دقیقا از من چی می خوای؟"

من دوباره همان سوال را می پرسم.......

-          دکتر: "همه چیز بستگی به وضعیت بیماری و آمادگی بدنت داره"

-          من: "بیماری من الان در چه وضعیتیه؟"

-          دکتر: "خیلی چیزا باید بررسی بشه، علت بیماری و اینکه چقدر بعد از زمان شروع بیماری، درمان آغاز شده"

-          من: "می تونید بگید بیماری من چه زمانی شروع شده و حدودا چندساله که همراهمه؟"

باز طفره می رود

-          دکتر: "البته مهمتر اینه که سیر بیماری چطور باشه"

-          من: "سیر بیماری رو چه چیزی مشخص می کنه؟"

-          دکتر: "زمان"

و باز همان سوال اول "دکتر من چقدر زمان دارم؟"

سوال های من در یک لوپ افتاده اند، هر چقدر بپرسم و جواب نامربوط بشنوم باز به همان سوال اول بر می گردم.

به جواب سوالم نمی رسم. عایدی امروزم، دفترچه ای پر از نسخه های تکرار آزمایش های قبل و دوزهای بالاتر داروست. از در مطب که بیرون می آیم سعی می کنم خودم جوابم را پیدا کنم. گذر زمان هُلَت می دهد و با خودش همراهت می کند. فقط می دانم فرصت ماندن و ایستادن و مکث و تاخیر نیست.

خوابِ نیک

چند ماهی است که من و همسرم از یک دوست خانوادگی ناراحتیم. البته تقصیری متوجه آنها نیست، تنها توقعی از آنها داریم که بابتش به خودمان کاملا حق می دهیم. هر خبری که از این خانواده به من می رسد به شدت برآشفته می شوم و ناراحتی های گذشته از آنها را بارها و بارها به خود یادآوری و تکرار می کنم. چند شب پیش این ماجرا تکرار شد. تمام اتفاقاتی که باعث شده بود از آن ها برنجم و آشکار و پنهان بود را برملا و بازگو کردم. همسر گرامی هم بیش از اندازه متعجب بود و بارها تکرار کرد که آرام باش و ای کاش قبلا اینها را می دانستم و اگر می دانستم اجازه نمی دادم این رابطه ادامه پیدا کند و حرفهای دیگر. در تمام سخنوری هایم، خانم این خانواده را بیشتر هدف گرفته بودم و بعد از اینکه همسرم را وارد این روی دنیای زنانه ام کردم، پیروزمندانه سکوت کردم و از خستگی این تفکرات سنگین و غلیان و خروشی که داشتم به خواب عمیقی رفتم. خواب دیدم. طبیعتا می بایست هر چه که در خواب می بینم در ادامه این عصبانیت ها و ناراحتیم از این خانواده باشد. اما خواب عجیبی بود. در خواب می دیدم که این خانواده بی خانه و سرپناهند و من همه تلاشم را می کنم تا صاحبخانه مان را راضی کنم تا دو اتاق کوچک هم به این خانواده بدهد و در آخر موفق شدم. خیلی خوشحال بودم که با یکدیگر همسایه ایم. در خواب، همین خانم مذکور که پنبه اش را زده بودم از من خواست به نشانه تشکر از کاری که برایشان انجام داده ام برایم آوازی بخواند، خواند و من زیباترین صوت را در خواب می شنیدم. در خواب آرامش عجیبی داشتم.

صبح با صدای پیام کوتاه موبایلم بیدار شدم، همان خانم بعد از 5 ماه یک متن ادبی برایم فرستاده بود.

کارگاه سه روزه آخر هفته

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه به یک دوره آموزشی آی تی شبه کارگاهی 24 ساعته می روم. هزینه نسبتاً زیادی دارد. با یک پس انداز یواشکی جورش می کنم و راهی می شوم. از آخرین جمع های آموزشی این چنینی ام ماه ها گذشته و من به خوبی از آن استقبال می کنم.

در این جمع 20 نفره همه جور آدمی می بینی. دانشجو و کارمند، مدیر واحد آی تی یک بخش کوچک، دکتر، مدیرعامل بانک و حتی آدم فارغی چون من. تقریباً هدف همه شان مشترک است و آن هم به کارگیری دانش در خدمت تجربه کاری. ولی من متفاوت از همه آنها، برای علاقه و دوست داشتن شخصی آمده ام.

باز فرصتی پیش آمده برای فضولی های جامعه شناسانه خودم. موقع معرفی تک تکشان خوب گوش می کنم و اسامی همه شان را حفظ می کنم، بعد از روی همین اسم ها شروع می کنم به تحلیل شخصیت و گذشته ای که از آن آمده اند. استاد مربوطه درس می دهد و آنها هم نت برمی دارند و پشت هم سوال می پرسند اما من به کفش هایشان نگاه می کنم. به جرئت می گویم کفش هایشان نیز همانند اسم هایشان در شخصیتشان و سِمَتشان بی تاثیر نیست. از روی همین کفش ها حدس می زنم دیروز چه کرده اند و بعد از این به کجا می روند. چهره هایشان را دسته بندی می کنم و در ذهنم صندلی هایشان را جابجا می کنم و از روی همان دسته بندی کنار هم قرارشان می دهم و همه اینها می شود بازی این سه روزه ام و در کنار مبحث مربوطه از این کارگاه لذت می برم.


پ. ن: از میان همین گروه 20 نفره تقریباً 6 نفرشان از سوی یک شرکت معتبر و مطرح آمده اند. یکی از همین شرکت هایی که پروژه های بزرگ در سطح بین المللی انجام می دهد و روال استخدامیش از برخی ادارات بزرگ دولتی هم دشوارتر است. این گروه 6 نفره دیر می آیند و زود می روند. موقع تدریس استاد، موزیک گوش می دهند و حتی جزوه 500 صفحه ای کلاس را هم باز نمی کنند و همراه نمی برند. در ساعت های استراحت و ناهار جزو اولین نفرات هستند و روز آخر را هم نصفه می آیند.

در آخر متوجه می شوم همان هزینه نسبتاً سنگینی را که من پرداخت کرده ام، از طرف شرکت مربوطه برای این افراد پرداخت شده است.

چالش های زندگی من

روزنامه شرق اول مرداد بخش جامعه، مطلبی را چاپ کرده است که حسابی به دلم نشست. به چند دلیل: اول اینکه نویسنده اش دکترای همان رشته مورد علاقه من است، دوم اینکه همه نوشته ها با آمار و  ارقام و منابع مستند ذکر شده است که این با ذهن ریاضی خوان من کاملاً مطابقت دارد و در آخر اینکه مسائلی مطرح شده که اگر به درستی مورد توجه قرار گیرد و واکاوی شود، بخش اعظمی از مسائل را نه اینکه حل کند اما به جای پشت گوش انداختن، آن را بولد و برجسته می کند تا شاید نیم نگاهی گوشه چشمی به آن افکنده شود.

5 چالشی که ایران را تهدید می کند: چالش بی آبی، چالش دروغ، چالش بی کاری و بی کارگی، چالش جنسی، چالش اولویت های اشتباه

این مطلب چالش ها را در سطح بزرگ و ملی بررسی می کند. شاید برخی از این چالش ها آنقدر برایمان پررنگ و تکراری باشد که با یک نگاه گذرا از خیر خواندن این مطالب بگذریم و دم از تکرار مکررات بزنیم اما برخی را اصلا نشنیده یا حتی شنیده اما ساده و غیرمهم انگاشته ایم.

اما من به عنوان نقطه ای خیلی خیلی کوچک از این سطح کلی و بزرگ ارتباط تنگاتنگی با این چالش ها دارم. البته می توانم ترتیب و اولویت این چالش ها را متناسب با شرایط خودم تغییر دهم و جابجا کنم.

چالش بی آبی، این روزها و بخصوص در این روزهای گرم کمتر کسی است که سخنی از بی آبی و صرفه جویی همگانی نشنیده باشد. این موضوع مهم است خیلی خیلی هم مهم است اما من در حد بضاعتم و حتی بیشتر برای آن کوشیده ام. موارد صرفه جویی را آنقدر رعایت کرده ام که برخی اوقات تشویق اطرافیان و گاهی عتاب سایرین را نیز شنیده ام که با این کارها فقط خودم و خانواده ام را زجر می دهم و با رعایت امثال من هیچ چیز درست نمی شود و مشکل از جای دیگری آب می خورد!

چالش دروغ، اگر منظور نویسنده در مورد این چالش را به خوبی درک کرده باشم باید بگویم این چالش، هنجار عادی و روزمره زندگی آدم های این روزهای ماست و همه از خرد و کلان با آن دست به گریبانیم و تبعاتش را همگی نوش جان می کنیم.

و اما چالش بی کاری، اولین و اصلی ترین چالش اساسی زندگی من. پاراگراف آخر این ستون را که می خوانم فکر می کنم نویسنده شرح حال مرا نوشته است.

چالش جنسی، که نویسنده به عنوان چالش خجالتی از آن یاد می کند. شاید این دومین چالش زندگی من از بین اینها باشد. چون اطرافیان نزدیکم به شدت درگیر این چالشند و ترکش تبعات آن به من و خانواده ام هم خورده است. به قول نویسنده چالشی مغفول و دارای مشکل که به راحتی نمی توان درباره آن مطلبی نوشت و مصاحبه ای گرفت. (این مطلب آمار جالبی دارد که خواندنش از واجب هم واجب تر است)

و در آخر، چالش اولویت های زیاد و اشتباه، این بحث به مسائلی در سطح مدیریت اقتصادی و اجتماعی می پردازد. جمله آخر را به شدت دوست دارم. "کشوری که صد مسئله و اولویت دارد، یعنی اولویت ندارد" و اینکه تعداد اولویت های اشتباه آن قدر زیاد است که اولویت های واقعی فراموش شده اند.


"از خیر خواندن این مطلب به راحتی نگذرید، حتی اگر با آن مخالف باشید، شاید هرکس مثل من برای خودش این چالش ها را دسته بندی کند"

نماز عید فطر

تا قبل از سال 90 چندباری برای ادای نماز عید فطر رفته بودم. تنها نمازی بود که به شکل جماعت برگزار می شد و من آن را دوست داشتم. نمازی که با خوشی عید فطر توأم بود مخصوصاً اگر شب قبلش تا دیروقت پای تلویزیون نشسته بودیم تا خبر رؤیت را بشنویم. با اینکه قریب به اکثریت آدم هایی که می آمدند هنوز نماز را بلد نبودند و هنگام قنوت در لابلای دستهایشان برگه های ذکر قنوت را می گرفتند و می خواندند.

عید فطر سال 89 همراه مادرم به مسجد رفتیم و نماز را خواندیم. تابستان سال 90 اما نتوانستم برای نماز بروم.

اواخر مهر 90 بود و من برای دومین مصاحبه یک بانک تازه تاسیس شده بعد از فراخوان عمومی و شرکت در دو آزمون کتبی و طی کردن روال دشوار معمول، مجدداً برای آخرین بار به مصاحبه دعوت شدم. آخرین مرحله مصاحبه بود و باید با آخرین نفر از مدیران مربوطه روبرو می شدم تا فرایند مصاحبه و استخدام تکمیل شود.

-"شما به مسجد میرید؟"

- "بله"

-"آخرین باری که به مسجد رفتید کِی بوده؟"

یادم آمد آخرین باری که به مسجد رفته بودم حدود دوماه قبل مراسم ختم پسرعموی مرحومِ همسرم بود. اما آخرین باری که برای ادای فریضه رفته بودم همان شهریور 89 برای نماز عید فطر بود و یک سال و دو ماه از آن زمان گذشته بود.

-"آخرین بار برای نماز عید فطر به مسجد رفته ام."

-"بفرمائید نماز عید فطر چند قنوت داره؟"

از دید مصاحبه کننده، من تابستان 90 و حدود یک ماه پیش می بایست نماز عید فطر را به جا آورده باشم. اما من از حدود یک سال پیش جزئیات نماز را فراموش کرده بودم. تنها می دانستم که بیش از یک قنوت دارد و جو حاکم بر مصاحبه بر استرسم افزوده بود.

"فکر می کنم 2 قنوت داشته باشه یا بیشتر"

مدیر محترم عصبانی بود و علاوه بر پاسخ نادرستی که داده بودم، بر او مسجل شده بود که نماز عید فطر خواندن و مسجد رفتنم را هم دروغ گفته ام. به نشانه تأسف سری تکان داد و فایل استخدامی من در کنار سایر مردود شدگان قرار گرفت....

و من 4 سال است که برای نماز عید فطر به مسجد نرفته ام.

خواب بی وقتی امروز من

طبق معمول این روزها و پیامد بیدارماندن تا سحر و ساعاتی بعد از آن، ظهر از خواب بیدار می شوم. شب گذشته ی خوبی نداشتم، همسر محترم هوس پیتزا کرده بود و برایش پیتزای قارچ و گوشت پختم. مثل همیشه چک کردم که همه چیز  تازه و سالم باشد اما 2 ساعت بعد از خوردن، وضعیت گوارشی اش به هم ریخت و تا 6 صبح نگران و بیدار بودم.

ساعت 1 ظهر است و من هنوز در رختخواب. طبق عادت یک روز در میانمان، پدر زنگ می زند که بیاید دنبالم و مرا ببرد. بدجنسی می کنم و جواب تلفن را نمی دهم. دوباره زنگ می زند اما خوابم می آید و گوشی تلفن از من خیلی دور است. یکمرتبه یاد حرف های دیشب همسرم می افتم. به صرافت افتادن خرید دوباره ماشین، وام 15 میلیونی خودرو و تقاضا از پدر بانکی ام برای ضامن شدن. پدر دوباره و دوباره زنگ می زند و می دانم حتما نگران شده، خودم بهش زنگ می زنم. "بابا جان کِی بیام دنبالت؟" و من بیماری همسر را بهانه می کنم. پکر می شود و می خواهد خداحافظی کند که می گویم "راستی، بابا" و بحث وام را پیش می کشم. می خواهم که ضامنم شود تا وام خودرو بگیرم. می گوید "بابا جان تو که می دونی به ما گواهی کسر از حقوق نمی دن! اما چَشم، پول ماشینت را جور میکنم"

می دانم که وامی در کار نیست، نگرانم است. از اینکه می خواهد در کنارش باشم. می گوید وقتی پیشم نیستی نگران حالتم. به خاطر همین یک روز در میان این همه راه می آید دنبالم و مرا پیش خودش می برد. می گوید پول ماشینتان پای من، می دانم همسرم قبول نمی کند مگر اینکه قرض باشد. با این حال روی کمکش حساب می کنم.

گوشی تلفن را که زمین می گذارم خجالت می کشم از اینکه این قدر بَدَم و او این قدر خوب. از اینکه خواب بی وقتم را به صدای گرم او ترجیح می دهم و اجازه می دهم نگرانم شود. از اینکه جواب تلفنش را می دهم چون کارش دارم. به این فکر می کنم که اگر من هم به سن او برسم به همین اندازه برای فرزندم مثل او خواهم بود؟

از این قدر بد بودن، بدم می آید.... 

آنتون پاولوویچ چِخوف

شرمنده ام که به این سن رسیده ام اما تازه اولین کتاب از آنتوان چخوف را می خوانم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر. کتاب برای خودم نبود، قرض گرفته بودم و باید سریع می خواندم و تحویل می دادم. چاپ دوم سال 1370. طبیعتا رنگ کتاب زرد شده و با همان دستگاه های ماشین نویسی قدیمی تایپ شده است، با ترجمه ای کمی سنگین و برخی از کلمات آن آنقدر به هم چسبیده نوشته شده که تلفظ دقیق کلمات را دشوار می سازد. سال هاست از خواندن تاریخ ادبیات دبیرستان گذشته و من تنها تصویری از یک آدم عینکی روشنفکر از چخوف به خاطر دارم. جستجو می کنم و آنچه پیدا می کنم دقیقا همان چیزی است که از خواندن حتی چند داستان کوتاه از وی دستگیرت می شود، آزادیخواه، روشنفکر و مهم تر از همه بشردوست. البته مقدمه کتاب به کمکم می آید و برخی از داستان های کتاب را با اندیشه ای که در پشت آن است خلاصه می کند. به گفته همین دکتر زبان شناس که این مقدمه را نوشته چخوف هیچگاه نخواسته با تعبیر و تفسیر بنویسد و به تیزهوشی و نکته سنجی خواننده اش باور داشته. همین جمله رسالت خواننده را سنگین تر می کند. البته مشکل اصلی که با داستان هایی از این دست دارم اسامی ثقیل شخصیت ها و مکان های داستان است. در هر داستان برای هر شخصیت تقریبا سه اسم از یک ریشه و با تلفظ گوناگون نوشته شده و برای هر اسم زیرنویسی با عنوان  مصغر مهرآمیز و یا شکل رسمی آن. مثلا در داستان "شوخی" اسم یکی از شخصیت های زن داستان "نادژدا" است. در بعضی قسمت های داستان از شخصیت به همین اسم، نام برده می شود و در بعضی از قسمت های آن با عنوان "نادیا" که خلاصه شده "نادژدا" است و در بعضی جای دیگر با عنوان "نادنکا" که مترجم از آن به عنوان مصغر مهرآمیز(خلاصه شده خودمانی) نادیا یاد می کند. حالا فکر کنید به این اسامی سخت و چندگانه ، اسامی مکان ها و موقعیت ها نیز با شباهت بسیار به اسامی نیز اضافه شود. هر چند صفحه از داستان را که می خوانم شخصیت ها را به دلیل سنگینی و شباهت اسم هایشان (از نظر من) فراموش می کنم. بارها و بارها برمی گردم و از نو شروع  می کنم. البته اسامی و شخصیت ها مهم نیست و مهم همان پیامی است که چخوف می خواهد نجویده به من القا کند.

گاها فکر می کنم شاید بهترین زمان برای خواندن کتاب برای من همین اکنون بوده است، در این شرایط  و با همین وسواس...

ارسال رایگان خدابیامرز

سال گذشته در همین روزها و در بحبوحه ی نوشتن مقاله ام، آن را به چند کنفرانس و سمینار ارسال کردم که پذیرفته نشد. از طرف استادم پیشنهادی داشتم برای ارسال مقاله به یک فصلنامه تحقیقاتی. یادم می آید مقاله را به هر سختی و با کم و زیاد کردنش و تغییرات اساسی، به فرمت ارسال مقاله آن پایگاه درآوردم و بعد از چندی ارسال رایگان مقاله را پشت گوش انداخته و به کلی فراموش کردم.

بعد از یک سال وقفه، امروز تصمیم داشتم روال ارسال مقاله را از سر بگیرم که متوجه شدم ارسال رایگان در آن فصلنامه را باید در خواب ببینم و مبلغ زیادی را بپردازم تا مقاله ارسال شود و بعد باز مبلغ زیادتر دیگری بدهم تا اجازه داوری پیدا کند و مبلغی هم برای چاپ!!!

و در آخر ممکن است چاپ نشود....

البته شاید این هم تمهید خوبی باشد برای آدم های تنبلی مثل من :)

قدر می دانم

هرسال وقتی به این شب های ثلاثه قدر می رسیدم پر بودم از استرس و مسیر اشتباهی که فکر می کردم درست ترین و بهترین است و در دلم همه خواب زده ها را شماتت می کردم.

امسال می دانم خودم غفلت زده و خواب بودم.

هر سال از ترس اینکه مبادا به سحر برسم و اعمال مشترک و مخصوصه این شب ها به پایان نرسد سریع و بدون لحظه ای تامل می خواندم و رد می شدم.

اولین شب از این شب ها گذشت اما نه مثل گذشته.

روزم را با دیدن پدر و مادرم و بعد از وقفه طولانی یک هفته ای ندیدنشان آغاز کردم با انرژی مضاعفی که از هر دو گرفتم. به جای اینکه مثل هرسال از همسرم بخواهم که تنها حواسش به دعا و حضور قلبی باشد، امسال تنها از او خواستم که برایم دعا کند، مثل گویش کودکی هایمان از تهِ ته دل دعایم کند، می گوید چشم و می رود.

من می مانم و سکوت. به همه چیز فکر می کنم. به دیشب. به اولین موی سپید همسرم میان موهای بورش. به این که سهم من از این موی سپیدش چقدر است. به این که ماشین زیر پایش را فروخته و دَم نمی زند و روزه دار تا محل کارش می رود و برمی گردد. سهم من از این خستگی چقدر است. شرمنده می شوم از اینکه خرجم آنقدر زیاد است که حتی نمی توانیم به یک مسافرت داخلی فکر کنیم. وقتی از سرکار می آید و چشمانش برق می زند و می گوید آماده باش بعد از افطار برویم بیرون. شادیم از این خوشی های کوچک. فکر می کنم و دعا می کنم. دعا برای سلامتیش. دعا برای با هم بودنمان و شُکر برای حضور این آدم های خوبِ کنارم. می خواهم این شب قدر، قدرِ همه آدم ها را بدانم.


پ.ن: پیرو پست قبلی حالم خوبِ خوب است. اینها را می نویسم تا بعدها یادم نرود این روزها را. می نویسم تا مزه خوشی های آینده مان را با لذت بیشتری بچشم.

می خندم

این روزها از خودم راضی ترم

کاهش وزن 6 کیلویی در 6 هفته، ادای نذری که سالها به آن فکر می کردم و انجام شد. هرچند دوباره باز سخت راه می روم، هرچند برای اولین بار نمازم را نشسته می خوانم. دوباره شده ام همان بانوی آشپزخانه ای که عاشق آشپزی بود. خانه ام گرم است و پر از خواستن، پر از نگاه هایی که ناامید و ترحم برانگیز و ترحم کننده نیست، نگاه هایی که مال خودمان است. مثل سال قبل، دوسال قبل، سه سال قبل و .....

حرف می زنم و حرف می زنم و پرچانگی می کنم، کتاب می خوانم و باز می خوانم، مهمانی می روم و مهمانی می دهم و شیرینی زندگیم را مثل همان دانه های شکر شربت خاکشیر همسرپز دم افطار مزه می کنم.


پ.ن: به لطف پزشک دیگری نسخه جدید نوشته شد. روال قبل تزریق ادامه دارد.

از لطف تو بگشاید مرا کار

از همان اول گفتم. سال ها تصمیم به نوشتن داشتم اما نشد.در آخر آنچه که وادار به نوشتنم کرد بحران سخت زندگیم بود. آنچه که من مهمان سرزده نامیدمش و با آغوش باز پذیرفتم او را. هر چند سخت بود، هرچند با من مدارا نکرد اما او را پذیرفتم. با او مهربانی کردم و در آغوشش کشیدم، نوازشش کردم تا آرام گیرد، در کنارم هست و خواهد بود. 

اسمش را در بالا نوشتم تا بدانم با وجود همه دردها و سختی هایی که برایم دارد اما او باعث شد تا دوباره بخواهم، بنویسم و عنان بی قراری روزهایم را در دست گیرم. در همه روزها و ماه هایی که گذشت، هیچگاه مشکل ندیدم آن را. تنها خواستم با صبر و آرامش بپذیرمش. هنوز هم می گویم بحران، نه مشکل. از آن جهت که روزی شنیدنش را فراتر از طاقتم دیدم و اکنون می دانم با وجود او حالم خوب است، خوبتر از همیشه و انسان های نازنین اطرافم را بهتر شناختم، پدرم، مادرم، همسرم و خواهرانم

تصمیم داشتم پرونده این بیماری و غم نوشته هایم را در این صفحه ببندم. امیدوارم این نوشته آخرین یادآوریم از تلخی های گذران زندگی این روزهایم باشد.

در این چند ماه ناچار به انجام آزمایشات و معایناتی بودم که هم نیاز به صرف هزینه بسیار داشت، هم نیاز به رفت و آمد و پیگیری فراوان. برخی از این نمونه گیری ها در داخل انجام می شد و برای انجام تست نیاز به ارسال نمونه به آزمایشگاه های خارج از کشور بود که به نوبه خود هزینه ای بیشتر را اضافه می نمود.

به پزشک های بسیاری مراجعه کردم. بیمارستان های دولتی برای یک بیمار اورژانسی، وقت و امکاناتی را قائل نشدند. ناچار به استفاده از تجهیزات و بستری در بیمارستان های خصوصی شدم. هزینه بسیار، رسیدگی کم و آزمایش های غیردقیق،ناصحیح و گمراه کننده از عواید بستری چندروزه ام در این مراکز بود.

سوای همه این تلخی ها آنچه که به شدت مرا آزرد، برخورد و رفتار بسیار بد پزشکان و پرسنل درمانی و بیمارستانی بود.

هرگز فراموش نمی کنم پزشکی را که پرونده ام را به دیوار اتاقش پرت کرد که چرا نظر همکار دیگرش را نیز در خصوص بیماریم جویا شده ام. فراموش نمی کنم خانم مسئول پذیرش آزمایشگاه بیمارستانی را که جواب هیچکدام از سوال هایم را نداد، حتی پاسخ سوال "جواب آزمایشم کی آماده می شود؟"

طبیعتا فردی در این شرایط بیش از هر چیز نیازمند کمک و مساعدت است. این فرد یا بیمار است و یا همراه بیمار که در هر دو صورت در شرایطی بحرانی و اضطراری قرار دارد و انتظاری جز توجه و آرامش ندارد و گرنه حضورش در چنین جایی بی معنی است.

از روزهای آغازین این بیماری ناچار به تزریق روزانه دارو بودم. بسته های سرنگ آماده به تزریق را هر ماه با هزینه ای که از توان خانواده دونفریمان خارج بود تهیه می کردم و می زدم. هفته گذشته پیش پزشک همیشگیم رفتم. نسخه جدید نداشتم و آمپول ها داشت تمام می شد. دکترم که از همان ابتدا همانجا نزدش پرونده تشکیل داده بودم و بعد از هفت ماه بیماریم را تشخیص داده بود (خودم از همان روزهای اول فهمیدم) به دلیل شلوغی و ازدحام بیماران تهرانی و شهرستانی حاضر به پذیرشم نشد. در نهایت از منشی خواستم که خودش دفترچه بیمه را پیش دکتر برده و نسخه بنویسد. پول ویزیت گرفته شد، نسخه هم نوشته شد اما با خط خوردگی. تذکر دادم اما باز توجهی نشد و دوباره همان بی توجهی و بدرفتاری همیشگی.....

" امروز داروخانه هلال احمر دارو را به دلیل خط خوردگی نسخه تحویل نداد، پزشکم به مسافرت یکماهه رفته است، منشی پاسخگو نیست، سایر پزشکان همکار حاضر به نوشتن نسخه نیستند و آخرین سرنگی که امشب باید تزریق شود...."


همه این تلخی ها و ناملایمات را می گذاری کنار درد بیماری ات و خدایت می شود مُسکّن همه دردهای ناخواسته ات و به لطف او می خندی و می خندی و باز هم می خندی

:(

از خودم ناراحتم.

تعطیلات و مهمانی های دید و بازدید نوروز امسال برخلاف هر سال، دیگر از عادات لذت بخش زندگیم نبود. نگران قضاوت نیستم. قضاوت دیگر وجه جدایی ناپذیر زندگی ما آدم های این روزهاست و من. ولی وقتی این قضاوت بشود دنباله سلام و احوالپرسی و تبریک اکثریت دوستان و اقوامی که همیشه دوستشان داشتی و برای دیدنشان منتظر و چشم انتظار بودی، ناراحتت می کند، دلگیرت می کند، به بغض وامیداردت

تقصیر خودم بود. هیچ کس نمی دانست بیمارم. "چقدر چاق شدی عزیزم"، "تو که همیشه نگران اضافه وزن بودی"، "تو که ورزش می کردی"، "تو که همیشه رژیم کم کالری داشتی"، "حتماً هرروز می خوری و می خوابی" و حرف های دیگر که به قول خودشان ماه های آینده قرار است عیان شود و خورشید و ماهی که پشت ابر نمی ماند و .....

هیچ کس فکر نکرد شاید بیماری، هیچ کس حتی لحظه ای تردید نکرد بر اینکه گاهی اوقات بیماری آدم را چاق می کند. همیشه دیده ها و شنیده هایمان کافی نیست، فلانی آب در پوستش دویده، فلانی شرایط جدید زندگیش بهش ساخته....

اینقدر در این افکار و تصورات غالب خود غرقیم که در مثال نقضی از آن تردید نمی کنیم.


همسایه عزیز، فامیل گرامی این کاغذ تاشده ی داخل جعبه دارو به جای دور انداختن برای راهنمایی شماست: از عوارض این دارو می توان به احتباس آب و افزایش وزن و ... اشاره کرد.


تقصیر خودم بود. دیگر این دید و بازدیدها خوشحالم نمی کند، نه برای اینکه حرفی شنیده ام که باب میلم نیست. حتی اگر بهانه های کوچکم عدم حضورم را توجیه کند، باز دلم برای همه آنها با قضاوت های غالبشان تنگ خواهد شد.

خواهر کوچیکه

ساعت 8 صبح است. دارم مشق می نویسم، رونویسی می کنم، نمی دانم چندبار، از همان صفحه ی صورتی که یک کتاب باز شده و شعری را در خود جای داده است، همان من یار مهربانم معروف، مادر خانه نیست و پدر هم، به جای آنها مادرجانمان (مادربزرگ) آمده تا مراقبمان باشد و برایمان ناهار بپزد و روانه مدرسه مان کند.

قبل از مدرسه پدر می آید و خوشحال از نوزاد تازه متولدشده حرف می زند. می گوید کبود است و وزن کمی دارد.

می روم مدرسه و فکرم پیش نوزاد کبود است، دنبال اسمی می گردم که به این توصیف های پدر بیاید.

فردا قرار است به دیدن مادر و نوزادش برویم. بلوز بافتنی پشمی بنفش رنگ پوشیده ام. پرستار بداخلاق بخش می گوید دیر آمده ایم و نوزاد را نشان نمی دهد. می گویم کاش به جای پدر بودم و لحظه ی تولد نوزاد کوچک کنارش بودم. بالاخره می بینمش، بی قرار است و خیلی کوچک در ملافه ای سفید، به خود می پیچد و باز کبود می شود . . . . . . . . 


امروز همان نوزاد، دختر جوان بلندبالا، سفیدروی و زیبایی است که نوبت جراحی زیبایی دارد. وقتی از اتاق عمل بیرون آمده، باز من در کنارش نبودم. می دانم که قبل از بیهوشی از تنهایی گریه کرده. باز دیر می رسم اما بالاخره می بینمش. دستانش را در دست می گیرم، آرام و با صورتی زیبا و روشن در انبوهی از باند و گازهای سفید، خوابیده است.

بیست و نه

در آستانه نزدیک شدن به روز تولدم، احساس خاصی ندارم. نه خوشحال، نه ناراحت، نه هیجان زده و نه امیدوار

در آستانه نزدیک شدن به روز تولدم با نزدیکترین آدم زندگیم قهر کرده ام و این قهر برخلاف همیشه خوشحالم می کند. به خاطر خودم قهر کرده ام حتی اگر مادر دعوایم کند و بخواهد سر عقل بیایم، حتی اگر مشاور بگوید با ادامه این وضعیت چیزی درست نمی شود باز به قهرم ادامه می دهم. می خواهم خودم راضی باشم.

این روزی که قرار است بیاید با همه روزهای تولد سال های گذشته ام متفاوت است. آخرین دورقمی که با بیست شروع می شود و اولین سالروزی که آدمش، آدم سال های گذشته نیست.

حالِ این روزهای من برآیند تمام احساس روزها و ماه های گذشته من است. سال گذشته خوشحال و امیدوار وقتی شمع روی کیک تولدم را فوت کردم آرزو کردم، آرزوی سلامتی، آرزوی داشتن. همه اتفاقاتی که افتاد خلاف آرزوهایی بود که خواستم. امسال باز کیک می خرم و شمع رویش را فوت می کنم. آرزوی سلامتی، نه برای خودم. برای همه آدمها و آرزوی خواستن و داشتن هر چه که برایم بهتر است.

شاید این روزها غمگینم....

من را دوست بدار

من را دوست بدار

به سان گذر از یک سمت خیابان به سمتی دیگر

اول به من نگاه کن

بعد... به من نگاه کن

و بعد،

باز هم مرا نگاه کن

کودک خواب

خواب می بینم که بغلش کرده ام، یک شب تپل و سفید است مانند همان که در عکس کودکی های همسر دیده ام و یک شب کوچک و نحیف و نیازمند ترحم. یک شب دختر است و یک شب پسر. یک شب می خندد و یک شب نالان است.

یک شب هم یک گربه آمد چنگ انداخت و او را از آغوشم ربود و برد.

صبح که بیدار می شوم دلتنگش می شوم، گریه می کنم، فکر می کنم تنهاست، گریه می کند و صدایم می کند اما من دیگر در خواب نیستم که پناه کوچکیش باشم. همسر که وضعیت مرا می بیند می خواهد به وضعیت عادی دربیاوردم. می گوید دوباره خل شدی، می خندم و دوباره می شوم همان آدم قبل از خواب، تصویرش فراموشم می شود و به هیچ کودکی فکر نمی کنم و با دیدن هیچ کودکی دلم قنج نمی رود. تا شبی دیگر که دوباره خواب کودکی را ببینم...