نام آورانی فراموش شده

اولین و آخرین بار بود که می دیدمش. حتی اسم کاملش را هم نمی دانستم. حتی نمی دانستم چه کاره بوده و الان چه می کند. در اولین برخوردش می خندید و شوخی می کرد. کاری نداشت که از شوخی هایش خوشت می آید یا ناراحت می شوی. اما من خندیدم، حتی از آن همه شوخی های تلخش که انگار می خواست چیزی را در لابلای همان شوخی های بجا و نابجا تذکر دهد. خندیدم و فکر کردم، به همه آن حرف ها، به تمام خنده هایم که نمی دانم کدامش قلقلکم می داد و کدامش تلخ بود. آن جمعه به سر آمد و آن دیدار به پایان رسید، در تمام طول شنبه ی فردایش به آن پیرمرد فکر کردم، به اینکه چرا در این سالها آن پیرمرد را ندیده بودم و حتی نامش را نمی دانستم، به اینکه حتی تلاش نکرده بودم که بدانم چه می کند.  برای شناساییش به همان اختصار نامش اکتفا کرده بودم. در تمام طول شنبه به او فکر کردم. آخرین شنبه زندگیش. در واپسین لحظات همان شنبه کذایی رفته بود. همان شنبه ی بعد از دیدارمان در روز جمعه قبلش. او رفت و من تازه یادم افتاد نام کاملش را از خانواده بپرسم. بعد با تردیدی مسخره نامش را جستجو کنم و بفهمم که بوده است. کتاب هایش را دیدم، همان کتاب هایی که خوانده بودم و بارها به آنها مراجعه کرده بودم، بی آنکه بدانم در کتابخانه مان چه می کنند. او رفت. من ماندم و اندوهی خجالت بار و دوشنبه سرد دی ماه در کنار یادی از مردی جای گرفته در قطعه نام آوران.

دخترکی غمگین

دخترک 10 ساله است. اما صبور است و کم حرف. از همان اول به جای زنعمو گفتن، خاله صدایم می کرد. روزهای اولی که دیدمش کوچک بود و ساعت ها می نشست روبرویم و نگاهم می کرد. مدام برایم نقاشی می کرد و با دست های کودکانه اش چهره ام را به تصویر می کشید، بارها و بارها مرا در لباس عروسی ام کشید و نقاشی را به من هدیه داد. یکبار هم دست های کوچکش را روی کاغذ گذاشت و از دور انگشتانش کشید و در آخر نقاشی دست کوچکش را به من داد، آن موقع که 6 ساله بود. گفتم نگهش می دارم تا بزرگ شوی. کدورت ها و سنگدلی های ما بزرگترها کار دستمان داد و دیگر کودک را ندیدم. تا آن روز. پدربزرگ دخترک یا همان بابایی اش که آن همه به او وابسته بود و دوستش داشت بعد از مدت ها بیماری شب قبل فوت کرده بود. بزرگترها برایش تصمیم گرفته بودند. قرار بود از مرگ پدربزرگ مادری اش چیزی به او نگویند و بعد از مراسم خاکسپاری کم کم جای خالی پدربزرگ را نشان دهند. از من خواستند که آن روزها دخترک را پیش خودم نگه دارم تا مراسم اجرا شود. دخترک به خانه مان آمد، بعد از مدت ها. دیگر نگاهم نمی کرد، خجالت می کشید و سرش پایین بود. تنها یک سوال پرسید. نمی دانست چرا اولین روز هفته که امتحان فارسی داشته به جای مدرسه رفتن آورده بودنش خانه ما، آنهم بعد از چند سال. جوابی نداشتم که بدهم. از طرفی نباید حرفی می زدم که بویی ببرد. گفتم خاله جان هوا آلوده بوده و مدرسه تعطیل. باور نکرد. گفت این همه باران آمده و آلودگی هوایی در کار نیست. با آن کودک 5 ساله قدیم فرق داشت. باید مواظب می بودم. تا ظهر که بیایند دنبالش سرش را گرم کردم، برایش داستان خواندم و عکس و فیلم نشانش دادم. از ته دل می خندید و عکس ها و فیلم های خاطره ساز مشترکمان همه چیز را از خاطرش برده بود. حتی بیماری پدربزرگ و تعطیلی بی موقع مدرسه و بهانه جویی هایش. خندید و خندید. خوشحال بودم که چند ساعتی در کنارم هست و غمگین نیست که ناگهان خنده از لبانش رخت بربست و گفت چرا مرا این همه خنداندی؟؟ با تعجب گفتم خنده که خیلی خوب است، گفت بعد هر خنده، گریه است.بعد از این همه خنده باید کلی گریه کنم. نمی دانم چرا این حرف را به بچه گفته بودند. گفتم باشد دیگر نمی خندیم. دوباره غمگین شد و شد همان دخترک خجالتی غمگین لحظه های اول. آمدند دنبالش و رفت، بردند تا سیاه تنش کنند و داستان را بگویند. از اتفاق ها و داستان پیش آمده حس خوبی نداشتم، پر از دلشوره بودم تا دوباره دخترک و وضعیتش را ببینم. در مراسم ختم پدربزرگ دخترک حاضر شدم، دخترک را دیدم اما نگاهم نکرد. از من رو برگرداند. صدایش کردم اما جوابم را نداد. دخترک تا زمانی که بزرگ شود و همه چیز را بفهمد ناخواسته مرا در غم و اندوه مرگ پدربزرگش مقصر می داند.