-
دوباره
چهارشنبه 2 فروردین 1396 19:59
دلم برای اینجا تنگ شده پر از بهانه ام برای نوشتن باز یاد آخرین سفرم می افتم، همان شبی که آمدم و از هیجان آخرین سفرمان نوشتم سفری که میرفت تا آخرین روزهای خوبم باشد .... پرت می شوم اما چنگ می زنم، بالا و بالاتر می روم و دوباره خالی می شوم هرچه هست دلم را پرت می کند سمت روزهای خوب، که بعد آن هر چه بود سخت بود و فراتر از...
-
کادو...مهمانی...سفر
چهارشنبه 26 خرداد 1395 04:21
دو روز دیگر عازم سفر هستیم نزدیک به یکسال از آخرین سفرمان و وداع با خانه کوچک شمالمان گذشته دلم هوای نشستن در ایوان خنک خانه کوچکمان را کرده در کنار گلها و درختچه هایی که با عشق کاشتیم و بوته های گوجه فرنگی کوچکی که هربار عجولانه منتظر بارشان بودیم روزی که بار و بندیلمان را از آنجا بستیم و به صاحب جدیدش سپردیم تنها یک...
-
سی
یکشنبه 23 خرداد 1395 16:04
امروز، روز تولدم است نشسته ام و تمام سالروزهای تولدم را مرور میکنم تولد 4 سالگی ام که از هول خوردن کیک و مخلفات روی میز، جلوی موهای فرفری ام در شعله شمع روی کیک سوخت. روزهایی از تولدم که بیشترشان مصادف بود با آخرین امتحان آخر سال مدرسه روز تولدی که کمتر از یک ماه با کنکور پر از هراس کذایی فاصله داشت حتی آن روز که سال...
-
بَنرهای جدید پایتخت
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 02:24
کافی است بیرون خانه باشی و گذرت به اتوبان های همیشه شلوغ و پرترافیک پایتخت بیفتد، آنوقت است که از دیدن بَنرهای تازه ای که حاشیه های اتوبان و پل های هوایی را زینت داده اند مستفیذ می شوی. شاید بی تفاوت رد شوی و مثل سایر بنرها منتظر انقضا و پایین آمدن زودگذرشان شوی، شاید از گرافیک جذابش خوشت بیاید و قلقلکت دهد و شاید به...
-
لباس سفید و موی آلبالویی
شنبه 7 فروردین 1395 13:49
نونوار شده ام، همین که باد آفتاب خورده ی بهاری به تنم می رسد و دوباره وضوح بهار را از لابلای هوای نصفه نیمه تمیز تهرانِ همیشه شلوغ که این روزها به طور عجیبی خالی از سکنه است حس می کنم، فراموش می کنم همه غم زمستان گذشته ام را . عجیب شادم می کند این تحول همیشگی طبیعت و سرخوشم از تصور مهمانی هایی که خواهم رفت و لباس های...
-
باورم نمی شود
یکشنبه 9 اسفند 1394 11:43
باورم نمی شود تو این جا بودی، آنقدر پررنگ که بوی آمدن و ماندنت همه جا را پر کرده بود تو آمده بودی و معجزه بزرگ زندگی کوچکم شده بودی تو آمده بودی و قشنگ ترین حس دنیا را به من دادی چگونه مرده بخوانم تو را، تویی که در عین بی جانی، جانی تازه به زندگیمان بخشیدی هنوز خیلی کوچک بودی برای اینکه قلب کوچکت بداند کجاست و بفهمد...
-
دیگر جیغ نمی کشم
شنبه 24 بهمن 1394 12:34
از عادات همیشگی ام بود خواهرم گاهی در خواب حرف می زد و آن یکی راه می رفت و من.... من فقط جیغ می کشیدم عادتم بود خواب بد بود دیگر و اولین عکس العملم یک صدای ناموزون جیغ مانند هر موقع خواهرم در خواب حرف می زد، ما فقط می شنیدیم و می خندیدیم و صبح که متوجه کارش می شد، شرمنده بود اما باز خنده روی لبمان بود. از او اصرار که...
-
معجزه من
پنجشنبه 15 بهمن 1394 15:50
معجزه می خواهم معجزه ای در اندازه کوچکی خودم و توانی بزرگ برای پذیرش یادم رفته آخرین بار کی سر بر بالش خیسم گذاشته ام سکوت می کنم و در سکوت معجزه ام را طلب می کنم
-
نام آورانی فراموش شده
پنجشنبه 24 دی 1394 03:34
اولین و آخرین بار بود که می دیدمش. حتی اسم کاملش را هم نمی دانستم. حتی نمی دانستم چه کاره بوده و الان چه می کند. در اولین برخوردش می خندید و شوخی می کرد. کاری نداشت که از شوخی هایش خوشت می آید یا ناراحت می شوی. اما من خندیدم، حتی از آن همه شوخی های تلخش که انگار می خواست چیزی را در لابلای همان شوخی های بجا و نابجا...
-
دخترکی غمگین
چهارشنبه 9 دی 1394 16:54
دخترک 10 ساله است. اما صبور است و کم حرف. از همان اول به جای زنعمو گفتن، خاله صدایم می کرد. روزهای اولی که دیدمش کوچک بود و ساعت ها می نشست روبرویم و نگاهم می کرد. مدام برایم نقاشی می کرد و با دست های کودکانه اش چهره ام را به تصویر می کشید، بارها و بارها مرا در لباس عروسی ام کشید و نقاشی را به من هدیه داد. یکبار هم...
-
دوباره به یاد همان روز
چهارشنبه 11 آذر 1394 14:31
پارسال این روزها در بیمارستان بستری بودم، به چیز دیگری فکر نمی کردم، نه به رفت و آمد مشکوک پرستارها و نه به تشخیص های یواشکی و در گوشیِ پزشک ها فقط به یک چیز فکر می کردم، به تو، به روزهای گذشته ای که در کنارم بودی، به همه آن روزها، به این روزهای بستری که سالگرد ازدواجمان هم بود. چند روز قبل از اینکه بیماری به جانم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذر 1394 15:38
نمی دانی چه شده، آنقدر که همه چیز به هم ریخته و جسمت هم همراهیت نمی کند انگار تک تک سلول های بدنت هم به صدا درآمده و مفری نداری خسته شده ام از حرف های تکراری دیگرانی که نمی فهمندت، از قسمت ها و تقدیرهایی که می گویند و از اینکه این قسمت ها فقط با تو سر ناسازگاری دارد بدم می آید. فقط می خواهم این روزها بگذرند
-
ای کاش می توانستم
سهشنبه 19 آبان 1394 15:14
دیروز با یکی از دوستان دوران دانشگاه بعد از مدتها مشغول صحبت شدم. با این دوست عزیزم همان سال اول ارشد آشنا شدم. یادم می آید آن روزها 2 ماه بود که عقد کرده بود و دغدغه مراسم ازدواج داشت و خرید جهیزیه و من هم دغدغه داشتن فرزند. نمی دانم ولی خیلی به هم اعتماد کرده بودیم، با اینکه تنها چند روز از دوستیمان می گذشت اما راحت...
-
تفاوت فرهنگ آشپزی
دوشنبه 11 آبان 1394 02:39
*سال اول ازدواج یادم می آید آن سال برای کنکور ارشد درس می خواندم و در روزهای نزدیک به کنکور فرصت زیادی برای پخت و پز نداشتم. در یکی از همان شب ها از آنجایی که غذایی برای خوردن نداشتیم و همسرجان گرسنه بود یاد یکی از غذاهای حاضری خانه پدری افتادم که در چنین مواقعی به سرعت آماده می شد. خاگینه. نظر همسرجان را جویا شدم....
-
از کتاب تا فیلم
شنبه 9 آبان 1394 15:51
دیروز بعدازظهر همراه خواهرجان، با شرایطی ویژه مهمان دیدن فیلم "پدر آن دیگری" شدیم. همه چیز خوب بود. از خلوتی خیابان های شهر در روز جمعه و آن هم زمانی که همه مشغول دیدن شهرآورد بودند تا خلوتی سینما که حدودا 6 نفر به تماشای فیلم آمده بودیم! و در آخر خود فیلم. گفتم 6 نفر بودیم، البته ما مهمان بودیم و با عذاب...
-
گذشته
چهارشنبه 6 آبان 1394 15:51
روزها قبل که مسیر پیاده روی ام را دور می زدم سری هم به سرای کتاب محله زدم، البته کتاب ها چنگی به دل نزدند و برای اینکه دست خالی بیرون نیایم کار فقط به خریدن چند حلقه سی دی فیلم کشید. چند روز پیش خواهرجانم مهمانمان بود و برای رفع بی حوصلگی عصرانه مان، یاد همان چند فیلمی افتادم که بعد از خریدشان گوشه همان کشوی فیلم ها...
-
بزرگ شدی می خوای چیکاره شی؟
پنجشنبه 30 مهر 1394 01:27
یکی از شبکه های تلویزیونی در این ایام بازپخشی از برنامه مناسبتی ماه عسل را نشان می دهد. یکی از قسمت هایی که موفق نشدم در ماه رمضان دنبال کنم، بخشی بود مربوط به کودکان سرطانی و جوانی که حدود ده سال پیش به سرطان مبتلا بوده و بعدها در حال درمان و بر روی همان تخت بیمارستان تصمیم می گیرد پزشک شود و به آرزویش جامه عمل...
-
وارونگی
دوشنبه 27 مهر 1394 16:30
این روزها نوع جدیدی از وارونگی زندگیم را تجربه می کنم. خوابم نمی برد مگر تلویزیون روشن باشد، چراغ های خانه هم همگی بیدار، صدای خروپف همسرجان هم بلند باشد و بدون اینکه کنارش باشم تا بالشش را تکان بدهم یا قربانش بروم و با التماس بخواهم که کوتاه بیاید و او هم انگار نه انگار. انگار هارمونی صدای تلویزیون و چراغ های روشن و...
-
دوباره تکرار
شنبه 25 مهر 1394 04:13
دوباره داستان تکراری این روزها باز دارو ندارم، نسخه ام مشکل دارد، داروخانه هلال احمر همکاری نمی کند، همسرجان تهران نیست، باز پاهایم همراهیم نمی کنند، پزشک دلسوز! هم به جای اینکه به داد بیمارش برسد یاد مشکلات شخصی اش با هلال احمر افتاده و نسخه را کامل نمی کند و به پزشک دیگری حواله ام می کند. امروز (شنبه) را دوست ندارم...
-
من مقصرم؟؟؟
جمعه 24 مهر 1394 04:45
یادم می آید یکبار از دست کسی ناراحت بودم و دلیل ناراحتیم را برای مشاورم توضیح دادم و او در جواب به من گفت: اگر کاری برای کسی انجام می دهی توقع برگشت نداشته باش، اگر نمی توانی این حس توقع را سرکوب کنی پس سعی نکن کاری برای کسی انجام دهی. همیشه و در طی سالها به این حرف فکر کردم و سعی می کردم به هر دو قسمتش عمل کنم، یا...
-
خداحافظی با دارایی مشترک
یکشنبه 19 مهر 1394 22:18
دیروز، پس از گذشت مدتها و تلاش بسیار ویلای شمالمان فروخته شد. شاید تنها دارایی مشترک جدی من و همسرم بود. عمر این دارایی شاید به یک سال رسید اما ناچار شدیم برای ایجاد تغییرات اساسی و مشکلات مالی و پیشامدهای سرزده به انجام این کار اقدام کنیم. همسرجان برای فروش، تنها رفت و تنها برگشت. مثل همان روزی که خرید، تنها رفت،...
-
مزاحم
یکشنبه 12 مهر 1394 16:37
هنوز مدیریت برخورد با یک مزاحم را بلد نیستم آن هم از نوع تلفنیِ شبکه اجتماعی اش که می دانی شماره ات را هم دارد، خودش را معرفی می کند و اما به نام کوچکش اکتفا می کند. دنبال تمام کسانی می گردم که این اسم را دارند و من می شناسمشان، یک آدم مذکر، به طرز بدی غلط املایی دارد، حتی اسم ساده خودش را هم اشتباه می نویسد. به...
-
کوتاه
یکشنبه 12 مهر 1394 12:13
خیلی کوتاه بود. کوتاه تر از آنچه که همیشه می شد پیش بینی کرد. دوز دارو بالاتر رفته بود. ساعت 1.5 شب. اینبار نوبت پای چپ بود. خوب بودم. بدون هیچ گونه ترس از رویدادهای هیچ وقت پیش نیامده. مثل نه ماهه گذشته چشم بسته می زدم. یک چشمم به تلویزیون بود و یک چشمم به هوایی که از سرنگ خارج می شد. در همین بین با همسرم حرف می زدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 مهر 1394 00:39
امروز دوباره، مثل همیشه، یواشکی و دور از چشم دیگری، لباس ها و وسایل کودکم را مرور کردم. سخت بود جدا کردن آنها از خودم. دوست داشتم پیش خودم نگه دارمشان، اما نشد. هر کدام را بغل کردم و بوسیدم. گریه نکردم. به کودکی دادم که قرار است به زودی در آغوش مادرش جای گیرد.
-
من هم بچه جنگم
دوشنبه 30 شهریور 1394 15:17
** کنارم نشسته و آرام گریه می کند. زیر چادر سیاه. زیبایی زنانگی و مادرانگی اش از روی همان چادرهم پیداست. قبل از اینکه بخواهی علتش را بپرسی، خودش شروع می کند. از فرزند معلولش می گوید. فرزندی که زمانی سالم بوده و همان موقع ها خون به جگر خودش و همسرش کرده، از هیچ شرارت و بی احترامی کوتاهی نکرده. آنقدر معاصی کرده و اشک هر...
-
تلاش برای مدیریت یک رویداد خانوادگی
جمعه 20 شهریور 1394 15:18
زوجی از دوستان در طی یک توفیق اجباری و بدون حضور و تلاشی، توسط همسرجان در مهم ترین امر خیر زندگی ما در گذشته، شریک شده اند. تنها اجازه دادند که نامی از آنها ببریم. بعد از این رویداد، همسرجان خود را مدیون و مقروض این زوج می داند و از هیچ گونه کمک مالی و خیرخواهانه بابت همان داستان کوتاهی نمی کند. تا جایی از داستان، من...
-
سِحر
سهشنبه 17 شهریور 1394 04:26
کلید خانه مان را داشت، از همان اول. صبح روزهای اول چشمم را که از خواب باز می کردم بالای سرم ایستاده بود. روزهای اول در باز بود. بنا به عادت همیشگی می آمد. به خیال خودش می آمد که مراقبم باشد، اما ناخوانده و بی هوا. یواشکی گله می کردم و اعتراض. اما همیشه به سکوت دعوت می شدم. یاد گرفتم که در خانه را قفل کنم. در را قفل می...
-
حق انتخاب یا ....
پنجشنبه 12 شهریور 1394 02:22
1. دوستی دارم که از همان ابتدای ازدواجش بین شاغل بودن و مادرشدن در تردید بود. مادربودن را بسیار دوست می داشت اما از شاغل بودن هم بدش نمی آمد. بعد از گذشت 4 سال خانه داری، مادر شدن را برگزید چون نمی توانست همزمان شرایط اشتغال و مادرشدن را مدیریت کند. 2. دختر یکی از اقوام اما از ابتدا شاغل بودن را ترجیح داد. خیلی تلاش...
-
وسواس
سهشنبه 10 شهریور 1394 12:38
وقتی حرف از وسواس می شود، آنچه که در ذهن اکثر افراد متبادر می شود وسواس پاکیزگی است. یعنی همان حساسیت زیادی به تمیز بودن آنچه که در اطرافمان است و با آن سروکار داریم. کاری ندارم که وسواس مدل های مختلف دارد. من هم وسواس دارم. وسواس پاکیزگی. اما وسواس من در هیچ کدام از تعاریف و دسته بندی معمول انواع وسواس قرار ندارد....
-
توقف
دوشنبه 9 شهریور 1394 12:06
برای کاری مجبورم به بازار مروی سر بزنم. ورودی بازار را بسته اند و هیچ ماشینی حق تردد ندارد. برای اولین بار پیاده مسیر را طی می کنم. جز من هیچ زنی در آن مسیر نیست. در عجبم از این وضعیت. چیزهایی را می بینم که قبلا ندیده ام و تنها از آنها شنیده ام و خوانده ام. دارو فروشان به راحتی تردد می کنند و با پیشنهادات مکررشان...