کادو...مهمانی...سفر

دو روز دیگر عازم سفر هستیم

نزدیک به یکسال از آخرین سفرمان و وداع با خانه کوچک شمالمان گذشته

دلم هوای نشستن در ایوان خنک خانه کوچکمان را کرده در کنار گلها و درختچه هایی که با عشق کاشتیم و بوته های گوجه فرنگی کوچکی که هربار عجولانه منتظر بارشان بودیم

روزی که بار و بندیلمان را از آنجا بستیم و به صاحب جدیدش سپردیم تنها یک حرف از همسرم شنیدم، از آرزویش گفت، کاری که هیچوقت نمیکند، گفت که اینجا را خرید تا روزی کودکمان به دور از هیاهو و آلودگی شهرمان بیاید و در حیاط فرش شده از سنگریزه هایش بازی کند و بخندد ....

یک نفر دلش به حالمان سوخته و قرار است به نیت هدیه تولد،این سفر را  مهمانمان کند.

هرچند خانه های مسکونی با همه امکاناتشان به پای خانه کوچک سابق باصفایمان نمیرسند، اما شکر، به همین راضی و شکرگزاریم

سی

امروز، روز تولدم است

نشسته ام و تمام سالروزهای تولدم را مرور میکنم

تولد 4 سالگی ام که از هول خوردن کیک و مخلفات روی میز، جلوی موهای فرفری ام در شعله شمع روی کیک سوخت.

روزهایی از تولدم که بیشترشان مصادف بود با آخرین امتحان آخر سال مدرسه

روز تولدی که کمتر از یک ماه با کنکور پر از هراس کذایی فاصله داشت

حتی آن روز که سال دوم دانشگاه بودم و همزمان سه امتحان در یک روز داشتم

با وجود همه سختی های ماه خرداد اما تنها یک حس محو از آن روزها و تولدهای دیگری که جزئیاتش در ذهنم نیست، در خاطرم مانده

حسی شاد و شیرین

اما امروز تنها نشسته ام با احساسی پر از ناکامی و شکست

نه برای آنکه دهه سوم زندگی ام را پشت سر گذاشته و سی ساله شده ام

برای آنکه ندارم آنچه که خواسته ام

سال و ماهی که گذشت تلاش کردم برای دوباره برخاستن، بازپس گرفتن آنچه که از من گرفته شد، اما هر بار سخت تر و سخت تر از گذشته

انگار همین امروز فهمیده ام که بیمارم، همین امروز کودکم را از دست داده ام

اینکه ببینی تلاش هایت حداقل برای خودت نتیجه نداده است و امروز، روز تولد عزیزم قربانی این احساسات تلخ شده است.

هرچه هست حالم خوب نیست

هوای همیشگی کم است برای سهم دم و بازدم امروز