دوباره به یاد همان روز

پارسال این روزها در بیمارستان بستری بودم، به چیز دیگری فکر نمی کردم، نه به رفت و آمد مشکوک پرستارها و نه به تشخیص های یواشکی و در گوشیِ پزشک ها

فقط به یک چیز فکر می کردم، به تو، به روزهای گذشته ای که در کنارم بودی، به همه آن روزها، به این روزهای بستری که سالگرد ازدواجمان هم بود. چند روز قبل از اینکه بیماری به جانم بیفتد، فهمیده بودم که اوضاع نابسامان است، می دانستم تمام سرمایه کارَت را آدمی رذل به یغما برده است و من به تو قول داده بودم کنارت هستم تا زودتر بلند شوی اما خودم شده بودم بلای جان زندگیت. آن روزها اصلا زمان بستری و درد و هزینه های سخت درمان نبود. می خواستم کنارت باشم اما نمی توانستم، قول داده بودم همراهت شوم اما تنهایت گذاشته بودم.

آن روزها همه می گفتند، حالا که بیماری و خانه نیستی همسرت قدر تو را بیشتر می داند، چه سنگدلانه می گفتند. من در آن شرایط ِسخت، ناخواسته تنهایت گذاشته بودم، من بودم که قدر تو را می دانستم، نمی دانستم که به خانه باز خواهم گشت یا نه، دلم برای همه آن باهم بودن ها تنگ بود و بیشتر از همیشه قدر دان

پنج سال پیش وقتی که خانواده هایمان مخالف ازدواجمان بودند، مصرانه ایستادی و کوتاه نیامدی. حتی وقتی جواب آزمایش قبل ازدواجمان را دادند و با نتیجه اشتباه باز تاکید کردند که نمی توانیم ازدواج کنیم...... شرمنده ام، باز تنهایت گذاشتم، خسته بودم از همه حرف ها، انگار جواب آزمایش تایید محکمی بود بر حقی که خانواده ام قائل بودند و رهایی من از سنگینی و تنهایی بار این تصمیم سخت.

دیگران باز سنگدلانه گفتند که اصرار نکنید، قسمت هم نیستید. فراموش کرده بودم همه چیز را. حتی تو را. بعدها فهمیدم که بعد از اینکه تنهایت گذاشتم و از همان درب آزمایشگاه آخرین خداحافظی را کردم تو باز ایستاده ای. تو تنها و در آن سرمای سخت آذرماه ایستاده بودی تا از جواب آزمایش مطمئن شوی، دوباره آزمایش داده بودی تا بمانی. برای منی که از همان لحظه تنهایت گذاشته بودم.

زندگی این روزهایت شبیه هیچ یک از آدم های مثل خودت نیست. روزگارت سخت است و سنگ. من شرمنده ام از اینکه نتوانستم چیزهایی را که دوست داشتی به تو بدهم. این روزها، سخت تر از روزگارت ایستاده ای و تن رنجور و بیمارم را به رویم نمی آوری.

من هستم و تو در کنارم به یاد همان روز زیبای آن سال

 

 

نمی دانی چه شده، آنقدر که همه چیز به هم ریخته و جسمت هم همراهیت نمی کند

انگار تک تک سلول های بدنت هم به صدا درآمده و مفری نداری

خسته شده ام از حرف های تکراری دیگرانی که نمی فهمندت، از قسمت ها و تقدیرهایی که می گویند و از اینکه این قسمت ها فقط با تو سر ناسازگاری دارد بدم می آید.

فقط می خواهم این روزها بگذرند