دو روز دیگر عازم سفر هستیم
نزدیک به یکسال از آخرین سفرمان و وداع با خانه کوچک شمالمان گذشته
دلم هوای نشستن در ایوان خنک خانه کوچکمان را کرده در کنار گلها و درختچه هایی که با عشق کاشتیم و بوته های گوجه فرنگی کوچکی که هربار عجولانه منتظر بارشان بودیم
روزی که بار و بندیلمان را از آنجا بستیم و به صاحب جدیدش سپردیم تنها یک حرف از همسرم شنیدم، از آرزویش گفت، کاری که هیچوقت نمیکند، گفت که اینجا را خرید تا روزی کودکمان به دور از هیاهو و آلودگی شهرمان بیاید و در حیاط فرش شده از سنگریزه هایش بازی کند و بخندد ....
یک نفر دلش به حالمان سوخته و قرار است به نیت هدیه تولد،این سفر را مهمانمان کند.
هرچند خانه های مسکونی با همه امکاناتشان به پای خانه کوچک سابق باصفایمان نمیرسند، اما شکر، به همین راضی و شکرگزاریم
کجایی سیما؟
چرا نیستی سیما؟؟؟
کحایی سیما.خوبی؟
خوش بگذره بهتون حسابی
امیدوارم به زودی زود یه خونه باصفا دیگه بخرید، به دور از هیاهوی شهرِ شلوغ و آلوده مون
مرسی
امیدوارم