لباس سفید و موی آلبالویی

نونوار شده ام، همین که باد آفتاب خورده ی بهاری به تنم می رسد و دوباره وضوح بهار را از لابلای هوای نصفه نیمه تمیز تهرانِ همیشه شلوغ که این روزها به طور عجیبی خالی از سکنه است حس می کنم، فراموش می کنم همه غم زمستان گذشته ام را.

عجیب شادم می کند این تحول همیشگی طبیعت و سرخوشم از تصور مهمانی هایی که خواهم رفت و لباس های نویی که قرار است بپوشم و مثل هر کودکِ منتظر عید و بوی عیدی اش بی قرار می شوم.

همسرجانم غرولند می کند و می گوید چه خبر است سفید پوشیده ای و خودت را عروس کرده ای و من بی اعتنا به آنچه که بر من گذشته لباس های سفید و موهای آلبالویی ام را که از هفته گذشته رنگ باز کرده اند و صورتی کاراملی شده اند را دوست دارم، مگر نه این است که زمین بعد از هر سختی و شکنندگی زمستانی اش دوباره نو می شود و سرش را شکوفه باران می کند، بگذار من هم از نو عروس شوم و از تصور پوشیدن لباس های نو و سفیدم سرمست...