بزرگ شدی می خوای چیکاره شی؟

یکی از شبکه های تلویزیونی در این ایام بازپخشی از برنامه مناسبتی ماه عسل را نشان می دهد. یکی از قسمت هایی که موفق نشدم در ماه رمضان دنبال کنم، بخشی بود مربوط به کودکان سرطانی و جوانی که حدود ده سال پیش به سرطان مبتلا بوده و بعدها در حال درمان و بر روی همان تخت بیمارستان تصمیم می گیرد پزشک شود و به آرزویش جامه عمل پوشانده و امروز با تلاش به خواسته اش می رسد. نمی خواهم بحث رقت انگیز سرطان و به ویژه کودکانی که درگیر این بیماری می شوند را باز کنم. این موضوع به خودی خود ناراحت کننده است و لحظه ای نبوده که با دیدن ظاهر بیمار این کودکان غمگین نشوم و اشکی از گونه ام نغلتد. در جایی از برنامه، مجری از همان کودکان سرطانی در مورد شغل آینده شان سوال می کند. شاید جواب ها تکراری باشد، مثل جواب هر کودک سالم و عادی، یکی می گوید می خواهد پزشک شود، دیگری می خواهد هنرپیشه شود و آن دیگری می خواهد دانشمند شود. مثل کودکی های خودمان که هنوز سوال را کامل نشنیده برایش جواب داشتیم، یکی می خواست دکتر شود و آن یکی معلم، یکی مثل من مهندس و دیگری خلبان. اما مهمتر از همه پاسخ ها، علتی بود که کودکان این برنامه در جواب خود می آوردند. می گوید می خواهم دانشمند شوم تا بدانم ریشه این بیماریم از کجا آمده، غم داستان اینجاست. یادم می آید دختر یکی از برادران همسرم در پاسخ به این که می خواهی چکاره شوی، بلافاصله پاسخ می داد می خواهم پزشک زنان، زایمان و نازایی شوم. اوایل راحت از پاسخش می گذشتم اما بعدها فهمیدم که دختر جاری جان حسرت داشتن خواهر و برادری دارد که والدینش در براورده کردن آرزوی فرزندشان ناتوانند. این دخترک بعدها گفت که می خواهد تلاش کند تا هیچ پدر و مادری حسرت داشتن فرزند نداشته باشند، مثل پدر و مادر خودش که خواهان فرزندی دیگرند و نمی توانند.

 کودکی های خودم را نمی دانم اما این کودکان چه راحت، چه زود و چه دردناک وارد دنیای بی رحم بزرگسالی ما شده اند. دلم می خواهد کودکی کنند، هر چند با درد، هرچند با حسرت. دنیای ما بزرگترها تلخ و خشن است.

این روزها فقط می دانم که دیگر دوست ندارم از هیچ کودکی در مورد شغل آینده اش سوال کنم...

وارونگی

این روزها نوع جدیدی از وارونگی زندگیم را تجربه می کنم. خوابم نمی برد مگر تلویزیون روشن باشد، چراغ های خانه هم همگی بیدار، صدای خروپف همسرجان هم بلند باشد و بدون اینکه کنارش باشم تا بالشش را تکان بدهم یا قربانش بروم و با التماس بخواهم که کوتاه بیاید و او هم انگار نه انگار. انگار هارمونی صدای تلویزیون و چراغ های روشن و صدای بسیار بلند خواب همسر با همدستی مبل کوچک روبروی تلویزیون که مرا به شکل چنبره زده و به مدل خودش در آغوشش جای داده، لالایی خواب نیمه شبم شده اند و نیم ساعتی به خواب دلچسبی مهمانم می کنند. اما امان از وقتی که بخواهم سر جای خودم بخوابم و در رختخوابم گسترده شوم و همه جا تاریک باشد و از سروصدای همسرم هم خبری نباشد، تمام خواب از چشمم می رمد و تا نزدیکی صبح با چشمان باز نظاره گر سقف اتاق می شوم. اما همان خواب کوتاه پرسروصدا مزه شیرین تری می دهد.

به پیشنهاد نظافتچی ساختمانمان، ظرف ها را هم با پودر ماشین لباسشویی می شویم و لباس های داخل ماشین لباسشویی را با همان شامپوی معروف داروگر. نتیجه فعلا خوب است. خوبتر از روال معمول قبل...

دوباره تکرار

دوباره داستان تکراری این روزها

باز دارو ندارم، نسخه ام مشکل دارد، داروخانه هلال احمر همکاری نمی کند، همسرجان تهران نیست، باز پاهایم همراهیم نمی کنند، پزشک دلسوز! هم به جای اینکه به داد بیمارش برسد یاد مشکلات شخصی اش با هلال احمر افتاده و نسخه را کامل نمی کند و به پزشک دیگری حواله ام می کند.


امروز (شنبه) را دوست ندارم :(

من مقصرم؟؟؟

یادم می آید یکبار از دست کسی ناراحت بودم و دلیل ناراحتیم را برای مشاورم توضیح دادم و او در جواب به من گفت: اگر کاری برای کسی انجام می دهی توقع برگشت نداشته باش، اگر نمی توانی این حس توقع را سرکوب کنی پس سعی نکن کاری برای کسی انجام دهی.

همیشه و در طی سالها به این حرف فکر کردم و سعی می کردم به هر دو قسمتش عمل کنم، یا اولی یا دومی

پیرو یکی از پست هایی که اخیراً نوشته ام، کاری انجام دادم به پیروی از قسمت اول گفته مشاورم، یعنی بدون هیچ توقع و خواسته برگشت

اما بازخورد منفی از همان آدم دیده ام.

این نیاز را دیدم که به شخصی کمک کنم پس قسمت دوم گفته مشاور حذف می شود. سعی کردم با قسمت اولش هم کنار بیایم و هیچ زمانی به کاری که برای آن شخص انجام داده ام فکر نکنم. اما با این بازخورد منفی و حرف های سخیف برگشت زده شده چه کنم؟؟!!

 نمی دانم مشکل از کجاست، از من؟ از آن آدمی که کاری برایش انجام داده ام؟ یا از مشاورم که گفته اش را کامل نکرد؟

خداحافظی با دارایی مشترک

دیروز، پس از گذشت مدتها و تلاش بسیار ویلای شمالمان فروخته شد. شاید تنها دارایی مشترک جدی من و همسرم بود. عمر این دارایی شاید به یک سال رسید اما ناچار شدیم برای ایجاد تغییرات اساسی و مشکلات مالی و پیشامدهای سرزده به انجام این کار اقدام کنیم. همسرجان برای فروش، تنها رفت و تنها برگشت. مثل همان روزی که خرید، تنها رفت، پسندید و هرچقدر اصرار کرد که همراهش بروم برای انتخاب، به خودش واگذار کردم. هر دو خسته ایم. اما نه ناراحت و باز نه خوشحال. تنها نگرانیم برای آینده.


در تمام روزهای دارایی این مِلک، آدم های زیادی اطرافمان بودند، آدم هایی که با دعوت و بی دعوت در سفر به آنجا همراهیمان می کردند، و گاه به تنهایی گذری به آنجا داشتند و تنها محض سرزدن و رسیدگی و کمک چندروزی را با اقوام و دوستانشان روزهای شادی را برای خود ساختند! اما از روزی که من و همسرم نیاز به همان تغییرات را در زندگی احساس کردیم و چاره ای نداشتیم جز فروش این ملک، حضور هیچکدام از همان آدم های بی دعوت و با دعوت را در کنارمان نداشتیم تا بلکه بتوانیم گوشه ای از این دارایی عزیزمان را حفظ کنیم.

از نظر همسرجان من زیادی غر می زنم و توقعم از این آدم ها بالاست. خوش به حالش که همه چیز را فراموش می کند.


امیدوارم روزهای خوبِ بعد از این زودتر بیایند :)

مزاحم

هنوز مدیریت برخورد با یک مزاحم را بلد نیستم

آن هم از نوع تلفنیِ شبکه اجتماعی اش که می دانی شماره ات را هم دارد، خودش را معرفی می کند و اما به نام کوچکش اکتفا می کند. دنبال تمام کسانی می گردم که این اسم را دارند و من می شناسمشان، یک آدم مذکر، به طرز بدی غلط املایی دارد، حتی اسم ساده خودش را هم اشتباه می نویسد. به پسردایی و پسر عمه همنامم فکر می کنم، به شاگردان کوچک گذشته ام که الان حتما مردی شده اند برای خودشان و در آخر به همکلاسی های دانشگاه. اما دقیقا زمان مزاحمتش برمی گردد به تایم تعطیلی مدارس و زمان استراحت کودکانی که مجاز به استفاده از امکانات غیر درسی اند. جالب اینجاست که هیچ حرف ناشایستی نمی زند، تبریک عید می فرستد، طالع بینی ماه تولدم را می فرستد، تصویر پروفایلم را می بیند، اما به جای معرفی خودش، باز می خواهد من خودم را معرفی کنم. قبلا تجربه این چنینی داشته ام. تمام استیکرهایی که می فرستد صورتی رنگند و دخترانه، سال های گذشته دختر کوچک جاری جان به همین شکل و با همین غلط های املایی سربه سرم می گذاشت و در آخر هر دو می خندیدیم. اما از آن سالها گذشته، کدورت ها و سوءتفاهم ها از هم دورمان کرده و دخترک کمی بزرگتر شده احتمالا. با احترام حرف می زنم که مبادا دخترکِ آن سالها بعد از این همه مدت دلش از زنعمویش برنجد. کوتاه نمی آید. شماره اش هم ناآشناست. از این کارها بدم می آید اما ناچار می شوم. از آنجا که کاملا مطمئن شده ام شماره را به همسرجان می دهم تا بلکه دخترک کوتاه بیاید و از خجالت عمویش دست از شیطنتش بردارد. کامل برای همسرم توضیح می دهم و می خواهم که با مهربانی صحبت کند و دل دخترک نشکند....

چند دقیقه بعد همسرجان زنگ می زند، عصبانی است و گویا پشت خط یه مرد بالغ جواب داده است. کوتاه خداحافظی می کنم و پشیمان می شوم از این همه نرمی که به خرج داده ام.....

کوتاه

خیلی کوتاه بود.

کوتاه تر از آنچه که همیشه می شد پیش بینی کرد.

دوز دارو بالاتر رفته بود.

ساعت 1.5 شب. اینبار نوبت پای چپ بود. خوب بودم. بدون هیچ گونه ترس از رویدادهای هیچ وقت پیش نیامده. مثل نه ماهه گذشته چشم بسته می زدم.

یک چشمم به تلویزیون بود و یک چشمم به هوایی که از سرنگ خارج می شد. در همین بین با همسرم حرف می زدم و از خاطرات مهمانی همان شب می گفتیم و می خندیدیم.

همسرجان خواست کمکم کند اما خندیدم و با همان نگاه خندان تشکر آمیز، به تنهایی ادامه دادم. مثل همیشه سوزن فرو رفت، دارو تخلیه شد و سرنگ خالی در دستانم بود.

خونِ بیرون زده، سیاه بود و نفس تنگ بود و رنگم کبود. آشنا نبودم با هجمه خونی که به گردن و صورتم می دوید. همه چی خاموش شد. سکوت

سی دقیقه بعد روی تخت بیمارستان بودم، با همراهی کپسول اکسیژن و قطرات سرمی که تند و تند در پی هم می دویدند.

خدا رو شکر برای حضور همیشگی همراهم....


پ.ن: دارو هم مثل من خوابش می آمد، مسیرش را اشتباهی رفته بود، وارد عضله نشده بود....

امروز دوباره، مثل همیشه، یواشکی و دور از چشم دیگری، لباس ها و وسایل کودکم را مرور کردم. سخت بود جدا کردن آنها از خودم. دوست داشتم پیش خودم نگه دارمشان، اما نشد. هر کدام را بغل کردم و بوسیدم. گریه نکردم. به کودکی دادم که قرار است به زودی در آغوش مادرش جای گیرد.