دیروز، پس از گذشت مدتها و تلاش بسیار ویلای شمالمان فروخته شد. شاید تنها دارایی مشترک جدی من و همسرم بود. عمر این دارایی شاید به یک سال رسید اما ناچار شدیم برای ایجاد تغییرات اساسی و مشکلات مالی و پیشامدهای سرزده به انجام این کار اقدام کنیم. همسرجان برای فروش، تنها رفت و تنها برگشت. مثل همان روزی که خرید، تنها رفت، پسندید و هرچقدر اصرار کرد که همراهش بروم برای انتخاب، به خودش واگذار کردم. هر دو خسته ایم. اما نه ناراحت و باز نه خوشحال. تنها نگرانیم برای آینده.
در تمام روزهای دارایی این مِلک، آدم های زیادی اطرافمان بودند، آدم هایی که با دعوت و بی دعوت در سفر به آنجا همراهیمان می کردند، و گاه به تنهایی گذری به آنجا داشتند و تنها محض سرزدن و رسیدگی و کمک چندروزی را با اقوام و دوستانشان روزهای شادی را برای خود ساختند! اما از روزی که من و همسرم نیاز به همان تغییرات را در زندگی احساس کردیم و چاره ای نداشتیم جز فروش این ملک، حضور هیچکدام از همان آدم های بی دعوت و با دعوت را در کنارمان نداشتیم تا بلکه بتوانیم گوشه ای از این دارایی عزیزمان را حفظ کنیم.
از نظر همسرجان من زیادی غر می زنم و توقعم از این آدم ها بالاست. خوش به حالش که همه چیز را فراموش می کند.
امیدوارم روزهای خوبِ بعد از این زودتر بیایند :)
آدم ها همینند....همیشه وقتی دارایی ت زیاد باشه همراهتن،اگه اتفاقی بیوفته دیگه نمیشناسنت....من یاد گرفتم تو زندگی م فقط خودم و خانواده م و خدا باشیم....رو بقیه حساب باز نمیکنم
خدا رو شکر حتما خانواده خیلی خوبی داری
ولی اگه خدای ناکرده این آدم ها همون خانواده باشن چی؟
امیدوارم کسی تو این شرایط قرار نگیره
امیدوارم بهترش رو بخرید و لذتش رو ببرید
امیدوارم هر روزتون بهتر از دیروزتون باشه و هر روز بیشتر احساس کنید که خوشبختید
مرسی عزیزم
انشالله
هم چنین برای شما