نماز عید فطر

تا قبل از سال 90 چندباری برای ادای نماز عید فطر رفته بودم. تنها نمازی بود که به شکل جماعت برگزار می شد و من آن را دوست داشتم. نمازی که با خوشی عید فطر توأم بود مخصوصاً اگر شب قبلش تا دیروقت پای تلویزیون نشسته بودیم تا خبر رؤیت را بشنویم. با اینکه قریب به اکثریت آدم هایی که می آمدند هنوز نماز را بلد نبودند و هنگام قنوت در لابلای دستهایشان برگه های ذکر قنوت را می گرفتند و می خواندند.

عید فطر سال 89 همراه مادرم به مسجد رفتیم و نماز را خواندیم. تابستان سال 90 اما نتوانستم برای نماز بروم.

اواخر مهر 90 بود و من برای دومین مصاحبه یک بانک تازه تاسیس شده بعد از فراخوان عمومی و شرکت در دو آزمون کتبی و طی کردن روال دشوار معمول، مجدداً برای آخرین بار به مصاحبه دعوت شدم. آخرین مرحله مصاحبه بود و باید با آخرین نفر از مدیران مربوطه روبرو می شدم تا فرایند مصاحبه و استخدام تکمیل شود.

-"شما به مسجد میرید؟"

- "بله"

-"آخرین باری که به مسجد رفتید کِی بوده؟"

یادم آمد آخرین باری که به مسجد رفته بودم حدود دوماه قبل مراسم ختم پسرعموی مرحومِ همسرم بود. اما آخرین باری که برای ادای فریضه رفته بودم همان شهریور 89 برای نماز عید فطر بود و یک سال و دو ماه از آن زمان گذشته بود.

-"آخرین بار برای نماز عید فطر به مسجد رفته ام."

-"بفرمائید نماز عید فطر چند قنوت داره؟"

از دید مصاحبه کننده، من تابستان 90 و حدود یک ماه پیش می بایست نماز عید فطر را به جا آورده باشم. اما من از حدود یک سال پیش جزئیات نماز را فراموش کرده بودم. تنها می دانستم که بیش از یک قنوت دارد و جو حاکم بر مصاحبه بر استرسم افزوده بود.

"فکر می کنم 2 قنوت داشته باشه یا بیشتر"

مدیر محترم عصبانی بود و علاوه بر پاسخ نادرستی که داده بودم، بر او مسجل شده بود که نماز عید فطر خواندن و مسجد رفتنم را هم دروغ گفته ام. به نشانه تأسف سری تکان داد و فایل استخدامی من در کنار سایر مردود شدگان قرار گرفت....

و من 4 سال است که برای نماز عید فطر به مسجد نرفته ام.

خواب بی وقتی امروز من

طبق معمول این روزها و پیامد بیدارماندن تا سحر و ساعاتی بعد از آن، ظهر از خواب بیدار می شوم. شب گذشته ی خوبی نداشتم، همسر محترم هوس پیتزا کرده بود و برایش پیتزای قارچ و گوشت پختم. مثل همیشه چک کردم که همه چیز  تازه و سالم باشد اما 2 ساعت بعد از خوردن، وضعیت گوارشی اش به هم ریخت و تا 6 صبح نگران و بیدار بودم.

ساعت 1 ظهر است و من هنوز در رختخواب. طبق عادت یک روز در میانمان، پدر زنگ می زند که بیاید دنبالم و مرا ببرد. بدجنسی می کنم و جواب تلفن را نمی دهم. دوباره زنگ می زند اما خوابم می آید و گوشی تلفن از من خیلی دور است. یکمرتبه یاد حرف های دیشب همسرم می افتم. به صرافت افتادن خرید دوباره ماشین، وام 15 میلیونی خودرو و تقاضا از پدر بانکی ام برای ضامن شدن. پدر دوباره و دوباره زنگ می زند و می دانم حتما نگران شده، خودم بهش زنگ می زنم. "بابا جان کِی بیام دنبالت؟" و من بیماری همسر را بهانه می کنم. پکر می شود و می خواهد خداحافظی کند که می گویم "راستی، بابا" و بحث وام را پیش می کشم. می خواهم که ضامنم شود تا وام خودرو بگیرم. می گوید "بابا جان تو که می دونی به ما گواهی کسر از حقوق نمی دن! اما چَشم، پول ماشینت را جور میکنم"

می دانم که وامی در کار نیست، نگرانم است. از اینکه می خواهد در کنارش باشم. می گوید وقتی پیشم نیستی نگران حالتم. به خاطر همین یک روز در میان این همه راه می آید دنبالم و مرا پیش خودش می برد. می گوید پول ماشینتان پای من، می دانم همسرم قبول نمی کند مگر اینکه قرض باشد. با این حال روی کمکش حساب می کنم.

گوشی تلفن را که زمین می گذارم خجالت می کشم از اینکه این قدر بَدَم و او این قدر خوب. از اینکه خواب بی وقتم را به صدای گرم او ترجیح می دهم و اجازه می دهم نگرانم شود. از اینکه جواب تلفنش را می دهم چون کارش دارم. به این فکر می کنم که اگر من هم به سن او برسم به همین اندازه برای فرزندم مثل او خواهم بود؟

از این قدر بد بودن، بدم می آید.... 

آنتون پاولوویچ چِخوف

شرمنده ام که به این سن رسیده ام اما تازه اولین کتاب از آنتوان چخوف را می خوانم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر. کتاب برای خودم نبود، قرض گرفته بودم و باید سریع می خواندم و تحویل می دادم. چاپ دوم سال 1370. طبیعتا رنگ کتاب زرد شده و با همان دستگاه های ماشین نویسی قدیمی تایپ شده است، با ترجمه ای کمی سنگین و برخی از کلمات آن آنقدر به هم چسبیده نوشته شده که تلفظ دقیق کلمات را دشوار می سازد. سال هاست از خواندن تاریخ ادبیات دبیرستان گذشته و من تنها تصویری از یک آدم عینکی روشنفکر از چخوف به خاطر دارم. جستجو می کنم و آنچه پیدا می کنم دقیقا همان چیزی است که از خواندن حتی چند داستان کوتاه از وی دستگیرت می شود، آزادیخواه، روشنفکر و مهم تر از همه بشردوست. البته مقدمه کتاب به کمکم می آید و برخی از داستان های کتاب را با اندیشه ای که در پشت آن است خلاصه می کند. به گفته همین دکتر زبان شناس که این مقدمه را نوشته چخوف هیچگاه نخواسته با تعبیر و تفسیر بنویسد و به تیزهوشی و نکته سنجی خواننده اش باور داشته. همین جمله رسالت خواننده را سنگین تر می کند. البته مشکل اصلی که با داستان هایی از این دست دارم اسامی ثقیل شخصیت ها و مکان های داستان است. در هر داستان برای هر شخصیت تقریبا سه اسم از یک ریشه و با تلفظ گوناگون نوشته شده و برای هر اسم زیرنویسی با عنوان  مصغر مهرآمیز و یا شکل رسمی آن. مثلا در داستان "شوخی" اسم یکی از شخصیت های زن داستان "نادژدا" است. در بعضی قسمت های داستان از شخصیت به همین اسم، نام برده می شود و در بعضی از قسمت های آن با عنوان "نادیا" که خلاصه شده "نادژدا" است و در بعضی جای دیگر با عنوان "نادنکا" که مترجم از آن به عنوان مصغر مهرآمیز(خلاصه شده خودمانی) نادیا یاد می کند. حالا فکر کنید به این اسامی سخت و چندگانه ، اسامی مکان ها و موقعیت ها نیز با شباهت بسیار به اسامی نیز اضافه شود. هر چند صفحه از داستان را که می خوانم شخصیت ها را به دلیل سنگینی و شباهت اسم هایشان (از نظر من) فراموش می کنم. بارها و بارها برمی گردم و از نو شروع  می کنم. البته اسامی و شخصیت ها مهم نیست و مهم همان پیامی است که چخوف می خواهد نجویده به من القا کند.

گاها فکر می کنم شاید بهترین زمان برای خواندن کتاب برای من همین اکنون بوده است، در این شرایط  و با همین وسواس...

ارسال رایگان خدابیامرز

سال گذشته در همین روزها و در بحبوحه ی نوشتن مقاله ام، آن را به چند کنفرانس و سمینار ارسال کردم که پذیرفته نشد. از طرف استادم پیشنهادی داشتم برای ارسال مقاله به یک فصلنامه تحقیقاتی. یادم می آید مقاله را به هر سختی و با کم و زیاد کردنش و تغییرات اساسی، به فرمت ارسال مقاله آن پایگاه درآوردم و بعد از چندی ارسال رایگان مقاله را پشت گوش انداخته و به کلی فراموش کردم.

بعد از یک سال وقفه، امروز تصمیم داشتم روال ارسال مقاله را از سر بگیرم که متوجه شدم ارسال رایگان در آن فصلنامه را باید در خواب ببینم و مبلغ زیادی را بپردازم تا مقاله ارسال شود و بعد باز مبلغ زیادتر دیگری بدهم تا اجازه داوری پیدا کند و مبلغی هم برای چاپ!!!

و در آخر ممکن است چاپ نشود....

البته شاید این هم تمهید خوبی باشد برای آدم های تنبلی مثل من :)

قدر می دانم

هرسال وقتی به این شب های ثلاثه قدر می رسیدم پر بودم از استرس و مسیر اشتباهی که فکر می کردم درست ترین و بهترین است و در دلم همه خواب زده ها را شماتت می کردم.

امسال می دانم خودم غفلت زده و خواب بودم.

هر سال از ترس اینکه مبادا به سحر برسم و اعمال مشترک و مخصوصه این شب ها به پایان نرسد سریع و بدون لحظه ای تامل می خواندم و رد می شدم.

اولین شب از این شب ها گذشت اما نه مثل گذشته.

روزم را با دیدن پدر و مادرم و بعد از وقفه طولانی یک هفته ای ندیدنشان آغاز کردم با انرژی مضاعفی که از هر دو گرفتم. به جای اینکه مثل هرسال از همسرم بخواهم که تنها حواسش به دعا و حضور قلبی باشد، امسال تنها از او خواستم که برایم دعا کند، مثل گویش کودکی هایمان از تهِ ته دل دعایم کند، می گوید چشم و می رود.

من می مانم و سکوت. به همه چیز فکر می کنم. به دیشب. به اولین موی سپید همسرم میان موهای بورش. به این که سهم من از این موی سپیدش چقدر است. به این که ماشین زیر پایش را فروخته و دَم نمی زند و روزه دار تا محل کارش می رود و برمی گردد. سهم من از این خستگی چقدر است. شرمنده می شوم از اینکه خرجم آنقدر زیاد است که حتی نمی توانیم به یک مسافرت داخلی فکر کنیم. وقتی از سرکار می آید و چشمانش برق می زند و می گوید آماده باش بعد از افطار برویم بیرون. شادیم از این خوشی های کوچک. فکر می کنم و دعا می کنم. دعا برای سلامتیش. دعا برای با هم بودنمان و شُکر برای حضور این آدم های خوبِ کنارم. می خواهم این شب قدر، قدرِ همه آدم ها را بدانم.


پ.ن: پیرو پست قبلی حالم خوبِ خوب است. اینها را می نویسم تا بعدها یادم نرود این روزها را. می نویسم تا مزه خوشی های آینده مان را با لذت بیشتری بچشم.

می خندم

این روزها از خودم راضی ترم

کاهش وزن 6 کیلویی در 6 هفته، ادای نذری که سالها به آن فکر می کردم و انجام شد. هرچند دوباره باز سخت راه می روم، هرچند برای اولین بار نمازم را نشسته می خوانم. دوباره شده ام همان بانوی آشپزخانه ای که عاشق آشپزی بود. خانه ام گرم است و پر از خواستن، پر از نگاه هایی که ناامید و ترحم برانگیز و ترحم کننده نیست، نگاه هایی که مال خودمان است. مثل سال قبل، دوسال قبل، سه سال قبل و .....

حرف می زنم و حرف می زنم و پرچانگی می کنم، کتاب می خوانم و باز می خوانم، مهمانی می روم و مهمانی می دهم و شیرینی زندگیم را مثل همان دانه های شکر شربت خاکشیر همسرپز دم افطار مزه می کنم.


پ.ن: به لطف پزشک دیگری نسخه جدید نوشته شد. روال قبل تزریق ادامه دارد.