ای کاش می توانستم

دیروز با یکی از دوستان دوران دانشگاه بعد از مدتها مشغول صحبت شدم. با این دوست عزیزم همان سال اول ارشد آشنا شدم. یادم می آید آن روزها 2 ماه بود که عقد کرده بود و دغدغه مراسم ازدواج داشت و خرید جهیزیه و من هم دغدغه داشتن فرزند. نمی دانم ولی خیلی به هم اعتماد کرده بودیم، با اینکه تنها چند روز از دوستیمان می گذشت اما راحت حرف می زدیم، انگار از پسِ یک آشنایی و اعتماد عمیق کنار هم نشسته بودیم. او از نگرانیش می گفت و من از شرایط زندگیم و دوراهی ها و تصمیم های نگرفته ام. یادم می آید همان موقع ها گفتم که همسرم به شدت عاشق بچه است و من مخالف هستم. در مورد شرایط  زندگیم و اینکه با این اوضاع نمی توانم چنین تصمیمی بگیرم صحبت می کردیم، مدام دلداریم می داد و به مادرشدن تشویقم می کرد.

 این روند ادامه داشت و تا اینکه بعد از دوماه رفتارش تغییر کرد، به شدت گوشه گیر شده بود و کم صحبت. هر چه سعی می کردم نزدیکش شوم، دورتر می شد. حدس می زدم با همسرش و زندگی تازه اش مشکلاتی دارد، گفتم می دانم چه مشکلی داری و او گفت نمی دانی. گفتم به خدا روزهای اول برای همه از این مشکلات هست و باز گفت نه هیچکس چنین مشکلی ندارد. پافشاری کردم و ادامه دادم که می دانم و شرایطت را کاملا درک می کنم، عصبانی تر شد و گفت که تو هیچوقت این شرایط را تجربه نکرده ای، بعد از آرام شدن به صحبت هایش ادامه داد. باردار بود و یک سال به زمان برگزاری مراسم ازدواجشان مانده بود. مصرانه تصمیم داشت که داستان را ختم کند، انگار جایمان عوض شده بود. حالا من بودم که دلداریش می دادم. حرف زدم و حرف زدم. انقدر برایش حرف زدم تا غصه هایش را فراموش کند. آن روز وقتی خداحافظی کردیم حالش بهتر بود، تشکر کرد و گفت روی حرف هایم فکر می کند.

بچه ماند و این دوست عزیزم دو ماه بعد مراسم ازدواجش را برگزار کرد و چند ماه بعد مادر شد. همان روزهای قبل از تولد کودکش که در تلاش بودم تا کودکش را حفظ کند قول دادم تا جایی که بتوانم کمکش کنم. خیلی از خریدهایش را انجام دادم و وظیفه پیدا کردن آرایشگاه و مزون لباس را برعهده گرفتم. از آن روزها گذشته، دیروز بعد از سه سال برایم نوشته: سلام، خوبی؟ باردار نیستی؟ و من از فرزند سه ساله اش می پرسم، می گوید که شیطان است و جان به لبش کرده، اما در نهایت می خندد و تشکر می کند، می گوید اگر آن روزها کنارم نبودی و کمکم نمی کردی این بچه هم نبود.

آن چه که از ظواهر امر به نظر می رسد خدا را شکر زندگی خوبی دارد. همسر مهربان و کودکی که از آب و گل درآمده است. شاغل است و از تجارب شغلیش راضی است. اما من همان آدم چند سال پیشم با شرایط نامساعدتر. باورم نمی شود که آن حرف ها را من زده باشم، کاش برای خودم هم واعظ خوبی بودم. کاش می توانستم به خودم هم کمک کنم.

تفاوت فرهنگ آشپزی

*سال اول ازدواج

یادم می آید آن سال برای کنکور ارشد درس می خواندم و در روزهای نزدیک به کنکور فرصت زیادی برای پخت و پز نداشتم. در یکی از همان شب ها از آنجایی که غذایی برای خوردن نداشتیم و همسرجان گرسنه بود یاد یکی از غذاهای حاضری خانه پدری افتادم که در چنین مواقعی به سرعت آماده می شد. خاگینه. نظر همسرجان را جویا شدم. خاگینه؟؟؟!!! انگار اولین بار بود که این اسم را شنیده، وقتی برایش توضیح دادم که منظورم ترکیب تخم مرغ همزده و شوید است با تعجب دیگری ادامه داد که قبلا این غذا را خورده اما اسم این غذا تخم مرغ و شوید است و نه خاگینه. بارها بعد موقع پخت این غذای حاضری در مورد اسم این غذا به شدت جبهه می گرفت و در آخر من تسلیم شدم که به خاگینه همیشگی بگویم تخم مرغ و شوید.

بعد از پشت سر گذاشتن کنکور، مثل هر تازه عروس دیگری بیشتر از آشپزی علاقمند بودم به حواشی آن و پختن و یادگرفتن انواع و اقسام کیک و شیرینی و غذاهای غیر سنتی. یادم می آید یکبار بیف استراگانوف درست کردم که همسرجان حتی حاضر نشد مزه ای از آن را بچشد. یکبار سمبوسه درست کردم که باز نگاه ناجوری انداخت و گاز کوچکی زد و به ظرف برگرداند، بار دیگر نوبت لازانیا بود و باز ناراضی و غرغر کنان ترجیح می داد همان قرمه سبزی چندبار در هفته و آبگوشت ظهر جمعه برپا باشد. در تلاش مضاعف بودم تا بتوانم تغییری در برنامه غذاییش دهم و به نوعی کار خودم را ساده تر کنم و هر روز نسبت به قبل پیشرفت معکوس داشتم. وقتی علت را جویا شدم همسر جان معتقد بود که در زمان مجردی تا به حال اسم این غذاها را نشنیده و چون ذائقه اش به سبک دستپخت مادرش عادت دارد نمی تواند این غذاهای به ظاهر جدید را بپذیرد. در دلم کمی به او حق دادم و بعد از اینکه جاری های محترم را مورد شور قرار دادم و متوجه شدم که آنها هم در اوایل زندگی با همسرانشان با مشکلاتی چنین دست و پنجه نرم کرده اند، از موضعم عقب نشینی کردم و برنامه غذایی زندگیمان به سبک ذائقه سنتی همسرجان و در ادامه روش و برنامه مادرشوهرم ادامه پیدا کرد و همان کیک و شیرینی ساده و دیگر غذاها از برنامه مان حذف شد.


*این روزها و بعد از گذشت پنج سال

با مادر همسرم و زندایی محترمش نشسته ایم و در مورد برخی غذاها و نحوه پختشان صحبت می کنیم.

من: "گاهی اوقات که فرصتی برای پخت و پز نداشته باشم تخم مرغ و شوید درست می کنم"

مادرشوهرم: "تخم مرغ و شوید؟؟؟!!!"

زندایی همسرم: "چه غذایی؟؟متوجه نشدم..."

من: "منظورم همون ترکیب تخم مرغ همزده و شویده"

مادر شوهرم ادامه می دهد که فکر کنم منظورت همان خاگینه تخم مرغ است!!! زندایی همسرم هم ابرویی از تعجب بالا می اندازد و من متعجب ترو خجالت زده سکوت می کنم.

*****

همسر جان از سر کار به منزل آمده و کمی گرفته و دمغ به نظر می رسد، بعد از کلی قربان صدقه رفتن و تلاش برای رفع ناراحتیش، متوجه گرفته بودنش می شوم. خانم همکارش برایشان کیک پخته و فرستاده و بعد به من می گوید کمی به غذاهایت تنوع بده، ببین بقیه برای همسرهایشان چه می کنند....

*****

طبق معمول سر سفره غذای سنتی‌مان نشسته ایم و قبل از اینکه شروع کنیم مادر شوهرم زنگ می زند و یک ظرف پر از سمبوسه برایمان می فرستد. همسرجان قیمه دوست داشتنی اش را به کناری می زند و مشغول خوردن همان سمبوسه ها می شود.


هیچ قضاوتی نمی کنم، شاید ذائقه همسرجان در طی این سال ها تغییر کرده و مادرش هم به تازگی دستور طبخ این غذاها را یاد گرفته است.

از کتاب تا فیلم

دیروز بعدازظهر همراه خواهرجان، با شرایطی ویژه مهمان دیدن فیلم "پدر آن دیگری" شدیم. همه چیز خوب بود. از خلوتی خیابان های شهر در روز جمعه و آن هم زمانی که همه مشغول دیدن شهرآورد بودند تا خلوتی سینما که حدودا 6 نفر به تماشای فیلم آمده بودیم! و در آخر خود فیلم. گفتم 6 نفر بودیم، البته ما مهمان بودیم و با عذاب وجدانی شدید هراز چندگاهی دلم می خواست بلند شوم و بروم پول بلیطم را به باجه بدهم، چه کنم که مهمان بودیم. سینمای ما مرده است. گاهی اوقات دلم تنگ می شود برای وقت هایی که در سینما نشسته ای و از ازدحام و پچ پچ انبوه آدم هایی که آمده اند و از بازشدن بی گاه بسته خوراکی و تنقلاتشان کلافه می شوی و دلت می خواهد یک هیس جانانه بگویی و ادامه فیلمت را در کمال آرامش ببینی، از اینکه مجبوری هی جهت سرت را با تمام آدم هایی که در صندلی های جلوتر از تو نشسته اند هماهنگ کنی تا بتوانی پرده را کامل ببینی و صددفعه خودت را لعنت کنی که چرا اینقدر دورنشسته ای. بگذریم...

فیلم را دوست داشتم، بعد از دیدن فیلم بارها و بارها نقدهای مختلفش را خواندم، عکس هایش را دیدم و مرور کردم. سالها قبل کتابش را خوانده بودم. به دلم نشست. فیلم هایی را دیده ام که از نوشته کتابی ساخته شده اند، مثل مرغان شاخسار طرب که فیلمش از زمین تا آسمان با کتاب متفاوت بود، البته هرکدام به طور مجزا در نوع خود اثر هنری متفاوتی بوده اند بدون اینکه یکدیگر را زیر سوال ببرند. اما هیچ کدام را مثل این دوست نداشتم، احساسی که ازدیدن هر صحنه آن درک می کردم تداعی همان لحظه های خوب خواندن  خط به خط کتابش بود. نمی دانم این به هنر نویسنده کتاب باز می گردد یا به توانایی کارگردان در فهم و به ظهور رساندن آن.

هیچ نمی توانم بگویم مگر آنکه خواهش کنم که بروید و ببینید، حتی اگر مجردید، حتی اگر مادر نیستید و فرزندی ندارید.

گذشته

روزها قبل که مسیر پیاده روی ام را دور می زدم سری هم به سرای کتاب محله زدم، البته کتاب ها چنگی به دل نزدند و برای اینکه دست خالی بیرون نیایم کار فقط به خریدن چند حلقه سی دی فیلم کشید. چند روز پیش خواهرجانم مهمانمان بود و برای رفع بی حوصلگی عصرانه مان، یاد همان چند فیلمی افتادم که بعد از خریدشان گوشه همان کشوی فیلم ها افتاده بودند و خاک می خوردند. گذشته. فیلمی که دوست داشتم ببینم و چه توفیقی بالاتر از اینکه در کنار خواهرجانِ فیلم دوستِ فیلم شناسم، آن را ببینم. من زیاد فیلم نمی بینم و طبیعتا اطلاعات کمی دارم. اما برخلاف خواهر جانم این فیلم را دوست داشتم. این فیلم را دوست داشتم چون آدم های این فیلم مثل همین آدم های الان اطرافمان، تمامشان خاکستری بودند. بد نبودند. نه می توانی مقصرشان کنی، نه می توانی برایشان دل بسوزانی، نه می توانی حقی به آنها دهی و نه حتی حقشان را از دستشان بگیری،حتی برای همان کودک کوچک فیلم. حتی اگر از جای دیگری باشند. برایم مهم نیست که این آدم ها چه گذشته ای داشته اند، مثل دغدغه همیشه زندگیم، اینکه همیشه سعی کردم فارغ از واکاوی گذشته آدم ها باشم و قضاوتشان نکنم. البته از جاذبه هنر فرهادی هم نمی توان گذشت، تمام رویدادهای داستان علت و معلولی در پی هم می آیند و می روند و بعد یکدیگر را نفی می کنند.

 

پ.ن : باز به پیشنهاد خواهرم، بعد از فیلم بخش پشت صحنه را هم دیدیم. کاری که هیچ وقت نمی کنم. در میزگردی که فرهادی با عوامل فیلم داشت در مورد موضوعی صحبت می کند که نه من و نه خواهرم در طی فیلم اصلا متوجه اش نشدیم ولی فرهادی ساعت ها در مورد این موضوع صحبت کرد.

نتیجه اخلاقی: پشت صحنه و آنونس های فیلم ها را از دست ندهید.

پ. ن 2: من نقد فنی بلد نیستم، نقد معمولی هم نمی دانم.