من هم بچه جنگم

**کنارم نشسته و آرام گریه می کند. زیر چادر سیاه. زیبایی زنانگی و مادرانگی اش از روی همان چادرهم پیداست. قبل از اینکه بخواهی علتش را بپرسی، خودش شروع می کند. از فرزند معلولش می گوید. فرزندی که زمانی سالم بوده و همان موقع ها خون به جگر خودش و همسرش کرده، از هیچ شرارت و بی احترامی کوتاهی نکرده. آنقدر معاصی کرده و اشک هر دو را دراورده که پدر و مادر دست از این فرزند کشیده اند. فرار کرده، آبرو برده، به غریبه پناه برده. آخر سر همان غریبه بلایی به سر این آدم دراورده که باعث شده معلول شود. بر اثر زدوخورد بسیار ویلچر نشین شده و اعضای حرکتی بدنش را از دست داده، آخر سر در کنار خانواده اش پناه گرفته و باز همین مادر از فرزند عاصی ویلچر نشینش مراقبت می کند. حرفش که تمام می شود دوباره گریه می کند. آرام. دلش می خواهد برود، دیگر توانی برای نگهداری از فرزند معلول بداخلاقش ندارد، می گوید با معلولیتش مشکل ندارم، فرزندم است و مراقبتش می کنم اما امان از وقتی که غذایی را که در دهانش می گذارم تف کند، امان از اینکه به جانم فحش بکشد. امان از اینکه هرچه دم دستش برسد به سمتمان پرتاب کند.... باز گریه می کند. در آخر می گوید، چه می شود بچه جنگ است دیگر. زمانی که در شکمم داشتمش از صدای سوت آژیر خطر و ترس آوار خوشه های بمب از این پناهگاه به آن پناهگاه پناه می بردیم، جانی نداشتم برای این بچه. جنگ این بچه را روانی کرده. بچه های جنگند دیگر. خداحافظی می کند و می رود. من هم بچه جنگم.


**هوا هم گرم است و هم پاییزی. فرصتی خوب برای پیاده روی روزانه. گاه آفتاب تابستان تک تک سلول های زیر پوستت را می سوزاند و گاه باد پاییزی از کنارت رد می شود و از خنکای نسیمش با لذت استقبال می کنی. از کنار چند مدرسه رد می شوم در تهیه و تدارک تجهیز مدرسه اند برای ورود بچه ها. بَنِر زیر تابلوی مدرسه بیشتر از نام مدرسه می درخشد. "آغاز سال تحصیلی جدید و تقارن آن با هفته دفاع مقدس مبارکباد"


**فلکه را چندبار دور می زنم، به نفس نفس افتاده ام، در تلاشم تا ببینم چندمین دور را باید شروع کنم که می بینم چند جوان دیگر هم دارند با جدیت می دوند و عرق ریزان چیزهایی را از روی زمین برمی دارند و به داربست های آهنی می چسبانند و دوباره بر می گردند تا عکس ها را سرو سامان دهند و .... در تلاش برای ساماندهی یک نمایشگاه از تصاویر جنگی


**این روزها به تازگی کتاب "هفته ای یه بار آدمو نمی کُشه" از جی.دی.سلینجر را تمام کرده ام. کتابی با مضمون جنگ و روایتگر آدم هایی که ناخواسته درگیر جنگند، همان جوان هایی که در شهر خودشان و کنار خانواده شان زیباترین و خوش پوش ترین جوانان شهرند، با معشوقه هایی که همان زیبایی و جوانیشان را به رخشان می کشند. اما بعدها میدان جنگ از آنان آدم هایی می سازد که برای پیدا کردن جای خواب شبانه مجبورند به سنگر پرخون دشمن مرده قسم خورده شان پناه ببرند و در کنار جسد همان دشمن، شب را به روز برسانند و زخم هایشان را فراموش کنند و از جیبشان آخرین نامه خانواده و معشوقه شان را دربیاورند و به رسم هرشب بخوانند،  همان آخرین نامه ای که ماهها پیش به دستشان رسیده و حالا فقط خودشان می دانند که خانواده شان از بی خبری و به گمان کشته شدن فرزندشان از آن شهر رفته اند و معشوقه هایی که حالا، معشوقه دیگری اند.

از بین تمامی داستان های این کتاب، یک داستان و چند دیالوگش را از همه بیشتر دوست دارم. جایی که پدر سرباز جنگی با افتخار از فتوحات خودش و همرزمانش در جنگ صحبت می کند اما همان سرباز جنگی عازم، با عتاب پدرش را سرزنش می کند. او معتقد است که باید جنگ را تحقیر کرد، از نظر او اگر خشونت تحقیر و مسخره می شد دیگر هیتلر ناچار نبود برای خودی نشان دادن، چنین جنگی به راه اندازد. از نظر آن سرباز، باید در مورد جنگ سکوت کرد فقط برای آینده و جلوگیری از جنگ های بعدتر و بدتر.


**من هم بچه جنگم و از آن کم بهره نبوده ام، اما نمی دانم برای جنگ کدام را باید انتخاب کرد، باید سکوت کرد یا گفت و عرق ریخت و نشان داد....

تلاش برای مدیریت یک رویداد خانوادگی

زوجی از دوستان در طی یک توفیق اجباری و بدون حضور و تلاشی، توسط همسرجان در مهم ترین امر خیر زندگی ما در گذشته، شریک شده اند. تنها اجازه دادند که نامی از آنها ببریم. بعد از این رویداد، همسرجان خود را مدیون و مقروض این زوج می داند و از هیچ گونه کمک مالی و خیرخواهانه بابت همان داستان کوتاهی نمی کند. تا جایی از داستان، من هم همسرم را همراهی کرده ام، اما این زوج هم این موضوع را فهمیده اند و ادامه این داستان رفتارهای ناشایستی را رقم زده است. به نوعی حق السکوت. توانایی ام برای راضی نمودن همسرم، به منظور پایان دادن به این قضیه و کمک های نادرستش به این زوج، به شدت رو به افول است.


پ.ن: این روزها شدیدا با کمبود موضوع که مهمترین ابزار نوشتن هست روبرو هستم، دوشب پیش متنی نوشتم و بعد از مرور دوباره حذفش کردم. دیشب متن دیگری** نوشتم و قبل از اینکه حتی اجازه دهم خودنمایی کند برداشتمش. دوست ندارم موضوع نوشته های این روزهایم بشود بزرگنمایی ویژگی های دیگرانی که من قضاوتشان کرده ام و آن را بد پنداشته ام و نمره دادن به شرایط زندگی کسانی که متفاوتند از من. خودم می خواهم و می توانم خودم را قضاوت کنم. صفحه را که باز می کنم احساس می کنم برایند آنچه که در پشت نوشته هایم پنهان است، همان دیگران و قضاوت های من از آنهاست. چیزی که همیشه سعی می کنم از آن بگریزم اما پیش فرض تفکر زندگی ام شده. اگر روزی آنقدر خودم را قضاوت کردم و از خودم نوشتم ، شاید بتوانم متن دیشب را دوباره بگذارم. شاید آنگاه بیان روایی از دیگران در لابلای نقد خودم گم شود.


**: این متنِ حذف شده، داستان کامل رویداد بالا است که تنها خلاصه ای از آن نوشتم. اگر بتوانم این موضوع را مدیریت کنم، شاید دوباره بگذارمش. تنها برای اینکه یادم بماند.

 

 

سِحر

کلید خانه مان را داشت، از همان اول. صبح روزهای اول چشمم را که از خواب باز می کردم بالای سرم ایستاده بود. روزهای اول در باز بود. بنا به عادت همیشگی می آمد. به خیال خودش می آمد که مراقبم باشد، اما ناخوانده و بی هوا. یواشکی گله می کردم و اعتراض. اما همیشه به سکوت دعوت می شدم. یاد گرفتم که در خانه را قفل کنم. در را قفل می کردم و به خیال خود آزاد بودم. در محیط خانه ام شاد بودم، تنهای تنها. می خندیدم، می رقصیدم. گاه می دیدم که داخل خانه است و ایستاده نگاهم می کند. دیگر نخندیدم، میترسیدم شاد باشم و برقصم، می ترسیدم از نگاه هایی که بی هوا بودند. ظهرها خسته که از دانشگاه می آمدم گاهی روی مبل خوابم می برد. باز کلیدی در قفل در می چرخید و من نیم خیز و  با چشم های پر از بیخوابی شب قبل هراسان می شدم، لحظه ها را می شمردم تا ببینم میزبان ناخوانده کدامم. گاه متوجه من نبود، شاید فکر می کرد نیستم، آن لحظه آنجا نیستم و من انگار نبودم. وارد می شد و چرخی می زد، گشتی می زد و وارسی می کرد. باز اعتراض کردم. به گوشش رسید، می گفت خانه ام است، خانه اش بود اما زندگیش نبود. خواستم قفل در را عوض کنم، صبر کردم. گفتم فراموشش شده و گذشتم. می گفت کلید ندارد، قسم می خورد که ندارد، همه می گفتند خیالاتی شده ام. چندسالی گذشت، با همه نشانه هایی که می آمدم خانه و باز می فهمیدم کسی آمده است. باز آمد. کلید انداخت و آمد. گریه کردم. ناراضی بودم. از تمام لحظه هایی که سکوت کردم و صبر. قفل را عوض کردم.

سعی می کنم همه چیز مسالمت آمیز باشد. فراموش کرده ام همه ی آن ناخواندگی ها و نشانه ها را. این روزها مرا می بیند. بیرون از زندگیم. می گوید "این روزهای آرامت را مدیون دعاهایی هستی که برایت گرفته ام." می گوید "باطل سحر گرفته ام برایت. بابت همه عصبانیت های آن روزهایت که سحرت کرده بودند و از آمدن های من دلگیر بودی....." بعد می گوید "چند وقت است نیامده ام دعوتم نمی کنی؟؟؟".......


********************

 

از همان آدم هایی است که فکر می کنی همیشه برایت هست، همیشه برایت هست تا حرف هایی که برای هیچ کس و هیچ جا، مکانی ندارد برای او بگویی، همیشه هست تا از صبح که همسرانمان از خانه می روند با تلفن صحبت کنیم و ریز ریز بگوییم و بخندیم و ببینیم ظهر شده و او تازه یادش بیفتد که ناهار همسرش را بار نگذاشته و من بگردم به دنبال جوابی برای همسرجان بابت پرگویی و اشغال تلفن . غرولند های همسرهایمان را به جان می خریم، باز می خندیم و روز دیگر از نو شروع می کنیم. یکی از همین روزها زنگ می زند و کم حرف می زند. غمگین است. صدایش آرام است و زود می خواهد قطع کند. نمی پرسم. خودش شروع می کند. از دیروزش می گوید که پیش کف بین رفته و حقایق زندگیش را برایش رو کرده. کف بین گفته یک آدمی در زندگیت هست، بسیار نزدیک، هرروز با تو حرف می زند، مشخصات من را می دهد، سعی می کند تمام گفته های کف بین را به مشخصات من نزدیک کند. از اندام و رنگ چشم و ابرویی می گوید که کف بین توصیف کرده و او هم شک ندارد، کف بین ادامه داده است " این آدم بچه اش نمی شود، تو را هم سِحر کرده که بچه دار نشوی، از او دوری کن، سالها می گذرد تا بچه دار شوی و این تاوان دوستی این آدم است." سکوت می کنم. باور نمی کنم این همان آدم همیشه است. نمی خواهم توجیهش کنم، فقط می گویم که کار کف بین دیدن خط عمر و بیماری و تعداد فرزند و اینهاست، و اینکه کف بین نمی تواند حضور آدم دیگری در زندگیت را حدس بزند و از نیت پلیدش بگوید. اما او همه تلاشش را می کند که تکلیف دوستیمان را مشخص کند. ناراحت روزهای گذشته ای هستم که فکر می کردم برایم می ماند. باز هیچ نمی گویم. دو روز بعد زنگ می زند که باردار است. می خواهد رفع سوء تفاهم کند. می گوید نمی داند کجا اشتباه کرده است. اما من می دانم، تکلیف همه روزهای آینده ام را......

حق انتخاب یا ....

1. دوستی دارم که از همان ابتدای ازدواجش بین شاغل بودن و مادرشدن در تردید بود. مادربودن را بسیار دوست می داشت اما از شاغل بودن هم بدش نمی آمد. بعد از گذشت 4 سال خانه داری، مادر شدن را برگزید چون نمی توانست همزمان شرایط اشتغال و مادرشدن را مدیریت کند.


2. دختر یکی از اقوام اما از ابتدا شاغل بودن را ترجیح داد. خیلی تلاش کرد تا کار مناسبی بیابد بی آنکه به کودکی فکر کند، اما موفق نبود. سرانجام مادرشدن را انتخاب کرد.


3. خواهرم با 14 سال سابقه کاری در یک اداره دولتی، از کار خسته شده است. بعد از گذشت 10 سال از آخرین زایمانش تصمیم گرفته مجدداً باردار شود. چون می تواند از یک سال مرخصی زایمان استفاده کند و این بهترین فرصت برای تجدید قوا و بازگشت دوباره به کار است.


4. .......

.

.

.

برای هر کدام از زنان این سرزمین می توان یک سناریوی متفاوت نوشت. همه اینها انتخاب بین مادرشدن یا اشتغال و پذیرفتن ریسک اخراج بعد از زایمان است و تلاش برای افزایش زمان مرخصی زایمان. اخبار را دنبال می کنم، روزنامه ها را می خوانم تا بدانم آخرش چه می شود و از آخرین اخبار این روزهای وضعیت اشتغال و مدت مرخصی زایمان باخبر شوم. برای من تردیدی وجود ندارد. چون نه شاغلم و نه می خواهم مادر شوم. تنها دوست دارم بدانم چه کسی پیروز می شود. بخشی که تصمیم گیرنده است قانون و مصوبه تصویب می کند. بخش اجرائی قانون را نمی فهمد، اوضاع بازار کار را رقابتی و حذف شدنی می داند و به محض زایمان یک کارمند زن، از نیروی جایگزین استفاده می کند و بی برو برگرد اخراج می کند. بخش حمایتی در امور زنان نه موافق تصویب است و نه موافق اجرائی شدن. از نداشتن اعتبار و برزمین ماندن مرخصی 9 ماهه حرف می زند. زن این جامعه می ماند با این چندسلیقگی و دوراهی تصمیم برای اشتغال و ادامه راه یا ماندن و مادر شدن.

این سال ها و این روزها به این موضوع فکر می کنم. نمی دانم این موضوع حق انتخاب دارد یا نه. حقی است که این روزها پایمال شده و آمارهای اخراج چندهزار نفری مادران شاغل بعد از زایمان، به شدت آن را تایید می کنند و انتخابی که از روی ناچاری است و دست کمی از اجبار و ناگزیری ندارد. گاهی اوقات خوشحال می شوم که از این انتخاب معافم و جبر طبیعت برایم تصمیم می گیرد.

اطلاعات بیشتر را می توانید اینجا بخوانید.

وسواس

وقتی حرف از وسواس می شود، آنچه که در ذهن اکثر افراد متبادر می شود وسواس پاکیزگی است. یعنی همان حساسیت زیادی به تمیز بودن آنچه که در اطرافمان است و با آن سروکار داریم. کاری ندارم که وسواس مدل های مختلف دارد. من هم وسواس دارم. وسواس پاکیزگی. اما وسواس من در هیچ کدام از تعاریف و دسته بندی معمول انواع وسواس قرار ندارد. مثلا مادرشوهرم خانه زندگی تمیزی دارد. همه چیز بسیار بسیار مرتب است و هرچیزی در جای خودش، به همه هم می گوید وسواس دارم و همه هم معتقدند که خانم فلانی وسواس دارد و خانه اش از تمیزی برق می زند. اما امان از خانه زندگی من. من فقط می دانم که وسواس من از همه جدی تر است. مشکل از اینجا شروع می شود که من تحمل دیدن کثیفی را ندارم. بنابراین نمی توانم با به هم ریختگی و کثیفی خانه و زندگی روبرو شوم چون حالم بد می شود. از لباسی که یکبار هم شسته شود و نو نباشد بدم می آید، به خاطر همین اکثر لباس ها را بعد از شسته شدن به کشوی لباس ها حواله می کنم و ممکن است کشو برای ماه ها باز نشده باشد. موقع خواب از اینکه پتو یا ملافه ای روی خودم بیندازم بدم می آید. به سبد زباله ظرفشویی نه می توانم نگاه کنم چه برسد که بخواهم خالی کنم تا شاید یک موقعی همسرجان دلش بخواهد خالی اش کند. خانه به هم ریخته است و من رویم را برمی گردانم تا نخواهم به این به هم ریختگی نگاه کنم. از ترس رو به رو شدن با کثیفی و آشفتگی سعی می کنم به سراغشان نروم و اوضاع خانه هرروز بدتر می شود و باز دست همسرجان باسلیقه ام را می بوسد. مثلا کمتر موهایم را شانه می کنم تا مبادا مویی از سرم بیفتد ودیدن مو حالم را از بد هم بدتر کند.  البته در برابر آنچه که مجبورم مرتب با آن در ارتباط باشم بی نهایت زیاده روی می کنم. مثلا کنار ظرف مایع دستشویی یک ظرف سفید کننده (همان وایتکس) گذاشته ام و دست هایم را با آن می شویم و مرتب هم بو می کنم تا بوی وایتکسش نپرد. اینها هیچ کدام خوب نیستند. اما هرکس به خانه مان بیاید نمی فهمد اوضاع از چه قرار است. ظاهر خانه حکایت از بانوی شلخته و تنبلش دارد. اما خانه من در عین تمیزی، ناتمیز است.

توقف

برای کاری مجبورم به بازار مروی سر بزنم. ورودی بازار را بسته اند و هیچ ماشینی حق تردد ندارد. برای اولین بار پیاده مسیر را طی می کنم. جز من هیچ زنی در آن مسیر نیست. در عجبم از این وضعیت. چیزهایی را می بینم که قبلا ندیده ام و تنها از آنها شنیده ام و خوانده ام. دارو فروشان به راحتی تردد می کنند و با پیشنهادات مکررشان اجازه عبور نمی دهند. کمی آن طرف تر دستفروشان و چرخی ها نشسته اند و چرخ هایشان بوی گند خرمای روزهای قبل را می دهد. خدا خدا می کنم که زودتر به کارم برسم و بازگردم. در همین بین چهره آشنای پسرک سیه چرده ی دست فروشی را می بینم که بساطش را پهن کرده. دیدن همین چهره آشنا بین این همه غریبگی باز هم غنیمت است. می ایستم. می پرسم تو که همیشه بساطت را بلوار کشاورز پهن می کنی، این وقت روز اینجا چه می کنی؟ می خندد و جوابی نمی دهد. نگاهی به قاب گوشی ام می اندازد و لبخند می زند. می فهمد که مشتری اش بوده ام. دوباره خرید می کنم و راهم را ادامه می دهم. فروشندگان همه به عربی صحبت می کنند. بد اخلاقند و به شدت بی انصاف. از قیمت هایشان که تعجب می کنم به راحتی از مغازه بیرونت می کنند. اینجا سرزمین توست اما مجبوری برای آنچه که می خواهی در برابر اینان که خود را محق می دانند سکوت کنی. کمی جلوتر یک جمعیت انبوهی ایستاده و اجازه عبور نمی دهند. هرچند لحظه یکبار یک نفر یه چیزی را اعلام می کند و سایرین یادداشت می کنند و به دیگران خبر می دهند.ناچاری تا پایان کارشان توقف کنی تا شاید گریزی از این جمعیت متراکم بیابی، در توقف چند دقیقه ایم در این مسیر فکر می کنم. فکر همیشگی ام، من این شهر را دوست ندارم.....

 

چند روز است درگیر کاری هستم که به شدت فیزیکی و زمان بر است. یک کار سفارشی است و باز بنا به رودروایسی مسخره همیشگی ام قبولش کرده ام. جدا از ارزشی که به کار افزوده ام، در نهایت حدود بیست و پنج درصد از میزان پرداختی مقرر شده، بیشتر هزینه کرده ام و بعد از پنج روز کار مداوم، درد پا و دست و کمر و تنگی نفس هم نصیبم می شود. همسرجان بعد از کلی شکوه و شکایت از شرایط و وضعیت و غری که به جانش می زنم می گوید ادای آدم های مظلوم را درنیاور، امثال شما ظالم پرورند. دوستم هم به من می گوید توسری خور. کار را طبق همان قرار قبلی، در زمانی زودتر از موعد تحویل می دهم و سفارش دهنده لبخندی از رضایت می زند.

همسرم و دوستم جفتشان درست می گویند.

پر از تناقض

این روزها بد می خوابم. ساعت 9 شب خواب عمیقی مرا فرا می گیرد و به زور چشم هایم را باز نگه می دارم. خواب یکی از لذت های زندگی من است و نمی توانم به راحتی بگذرم. می خوابم و خواب های خوب می بینم. بنا به عادت هرشب، همسرجان راس ساعت 12 بیدارم می کند تا آمپولم را بزنم. بیدار می شوم و بعد از آن خواب از من می گریزد. با همه چیز کلنجار می روم. خانه تمیز می کنم. ملزومات غذای فردا را حاضر می کنم. سری به لباس های کثیف می زنم و ماشین لباسشویی را روشن می کنم و همزمان کتاب می خوانم، تلویزیون می بینم و ایمیل چک می کنم. اما باز خواب به چشمم راهی ندارد. به ناچار 7 صبح می خوابم و همان موقع همسرم تازه از خواب شبانه اش بیدار می شود.


***

خواهر کوچیکه زنگ می زند و می خواهد برای ویزیت شدن مورد جراحی بینی همراهیش کنم. می پذیرم و از این تجربه جدید استقبال می کنم. خوشحال است و پر انرژی و جویای زیبایی. همراه این سرزندگیش می شوم. در مطب دکتر نشسته ایم تا نوبتش شود، همان موقع دوست صمیمی ام پیغام می دهد. می گوید سونوگرافی، جنینش و صدای قلبش را ندیده و نشنیده است. پوچِ پوچ بوده است. غم دوستم، غم من می شود.


***

شاگرد قدیمی ام بعد از مدت ها یادم افتاده و می خواهد چند تا از عکس های عروسی ام را برایش بفرستم. می گردم و با اینکه برایم سخت است عکس ها را پیدا می کنم و چندتای مناسبشان را انتخاب می کنم و می فرستم. با اینکه به عروسی آمده اما اول کلی تعریف می کند و ذوق زده می شود و طبیعتا من هم از این همه تعریف راضی و غره میشوم بعد می گوید چرا شما با بقیه فرق دارید. پیگیر سوالش می شوم و می گوید "معمولا همه آقایون بعد از ازدواج پُرتر می شوند و عروس خانمها به صرافت لاغر شدن می افتند. اما شما .... دقیقا برعکس شده". همان لحظه تمام رژیم های لاغری را مرور می کنم و عصبانی ام از دست بی اشتهایی همیشگی همسرم. با این حرفها دلم برای سلامتی روزهای قبل ازدواجم تنگ می شود.


***

اول با خواهر کوچیکه قرار سینما می گذاریم و دونفره می رویم و می خندیم و آدمهایی را می بینیم که برای هرکاری آمده اند جز فیلم دیدن، فیلم غمگین است اما ما یاد شادی های مشترکمان می افتیم و باز می خندیم و پفک می خوریم. بعد به خانه پدرم می رویم و همه سختی های زندگی این روزهایم را می گذارم پشت درشان و می روم داخل. همه چیز خوب است. پدرم غافلگیرانه درِ کیفم را باز می کند و کیفم پر می شود از عطر سیب های ترش. از کار پدرم می خندم. پرانرژی می شوم برای فردا. آخر شب با همسرم راهی خانه خودمان می شویم که تلفن خانه شان زنگ می زند. مادربزرگم حالش بد است و رنگ از روی پدر و مادرم می گریزد. همسرم می گوید تو بمان و خودش می رود که مادربزرگم را به بیمارستان برساند و من نگران منتظرشان می مانم.


***

چندروز است که دلم گل و گلدان می خواهد. به چند بازار گل سر می زنیم و آنچه می خواهیم نمی یابیم. مجموعه ای از گل های آپارتمانی را پیدا می کنم که یک زوج می خواهند اینترنتی بفروشند. اما با همسرجان می رویم تا بپسندیم و بخریم و بیاوریم. گلدان های پُرگل را که می بینم ذوق زده می شوم. من انتخاب می کنم و همسری چک و چانه می زند. آقای فروشنده می گوید"همسرم برای این گل ها زحمت بسیار کشیده و به اجبار می خواهیم بفروشیمشان" و انصافاً پربرگند و سبز. خانم هم با همسرجان کنار نمی آید و از هزار تومان تخفیف نمی گذرد. اینقدر این گل ها را دوست دارم که سر قیمت همسر را راضی می کنم و پولشان را تمام و کمال می دهیم و با دقت تمام  گلدان ها را در سبد گذاشته و با احتیاط با طناب می بندیم و در صندوق ماشین گذاشته و به خانه می آییم. تمام طول مسیر را آهسته می آییم تا مبادا آسیب ببینند. به خانه می رسیم. در کمال تعجب دوتایشان شکسته اند و باقی، ظرف این 4 روز زرد شده اند و پژمرده.



هیچکدام از خوشی های این روزهایم دوام ندارند.......