پر از تناقض

این روزها بد می خوابم. ساعت 9 شب خواب عمیقی مرا فرا می گیرد و به زور چشم هایم را باز نگه می دارم. خواب یکی از لذت های زندگی من است و نمی توانم به راحتی بگذرم. می خوابم و خواب های خوب می بینم. بنا به عادت هرشب، همسرجان راس ساعت 12 بیدارم می کند تا آمپولم را بزنم. بیدار می شوم و بعد از آن خواب از من می گریزد. با همه چیز کلنجار می روم. خانه تمیز می کنم. ملزومات غذای فردا را حاضر می کنم. سری به لباس های کثیف می زنم و ماشین لباسشویی را روشن می کنم و همزمان کتاب می خوانم، تلویزیون می بینم و ایمیل چک می کنم. اما باز خواب به چشمم راهی ندارد. به ناچار 7 صبح می خوابم و همان موقع همسرم تازه از خواب شبانه اش بیدار می شود.


***

خواهر کوچیکه زنگ می زند و می خواهد برای ویزیت شدن مورد جراحی بینی همراهیش کنم. می پذیرم و از این تجربه جدید استقبال می کنم. خوشحال است و پر انرژی و جویای زیبایی. همراه این سرزندگیش می شوم. در مطب دکتر نشسته ایم تا نوبتش شود، همان موقع دوست صمیمی ام پیغام می دهد. می گوید سونوگرافی، جنینش و صدای قلبش را ندیده و نشنیده است. پوچِ پوچ بوده است. غم دوستم، غم من می شود.


***

شاگرد قدیمی ام بعد از مدت ها یادم افتاده و می خواهد چند تا از عکس های عروسی ام را برایش بفرستم. می گردم و با اینکه برایم سخت است عکس ها را پیدا می کنم و چندتای مناسبشان را انتخاب می کنم و می فرستم. با اینکه به عروسی آمده اما اول کلی تعریف می کند و ذوق زده می شود و طبیعتا من هم از این همه تعریف راضی و غره میشوم بعد می گوید چرا شما با بقیه فرق دارید. پیگیر سوالش می شوم و می گوید "معمولا همه آقایون بعد از ازدواج پُرتر می شوند و عروس خانمها به صرافت لاغر شدن می افتند. اما شما .... دقیقا برعکس شده". همان لحظه تمام رژیم های لاغری را مرور می کنم و عصبانی ام از دست بی اشتهایی همیشگی همسرم. با این حرفها دلم برای سلامتی روزهای قبل ازدواجم تنگ می شود.


***

اول با خواهر کوچیکه قرار سینما می گذاریم و دونفره می رویم و می خندیم و آدمهایی را می بینیم که برای هرکاری آمده اند جز فیلم دیدن، فیلم غمگین است اما ما یاد شادی های مشترکمان می افتیم و باز می خندیم و پفک می خوریم. بعد به خانه پدرم می رویم و همه سختی های زندگی این روزهایم را می گذارم پشت درشان و می روم داخل. همه چیز خوب است. پدرم غافلگیرانه درِ کیفم را باز می کند و کیفم پر می شود از عطر سیب های ترش. از کار پدرم می خندم. پرانرژی می شوم برای فردا. آخر شب با همسرم راهی خانه خودمان می شویم که تلفن خانه شان زنگ می زند. مادربزرگم حالش بد است و رنگ از روی پدر و مادرم می گریزد. همسرم می گوید تو بمان و خودش می رود که مادربزرگم را به بیمارستان برساند و من نگران منتظرشان می مانم.


***

چندروز است که دلم گل و گلدان می خواهد. به چند بازار گل سر می زنیم و آنچه می خواهیم نمی یابیم. مجموعه ای از گل های آپارتمانی را پیدا می کنم که یک زوج می خواهند اینترنتی بفروشند. اما با همسرجان می رویم تا بپسندیم و بخریم و بیاوریم. گلدان های پُرگل را که می بینم ذوق زده می شوم. من انتخاب می کنم و همسری چک و چانه می زند. آقای فروشنده می گوید"همسرم برای این گل ها زحمت بسیار کشیده و به اجبار می خواهیم بفروشیمشان" و انصافاً پربرگند و سبز. خانم هم با همسرجان کنار نمی آید و از هزار تومان تخفیف نمی گذرد. اینقدر این گل ها را دوست دارم که سر قیمت همسر را راضی می کنم و پولشان را تمام و کمال می دهیم و با دقت تمام  گلدان ها را در سبد گذاشته و با احتیاط با طناب می بندیم و در صندوق ماشین گذاشته و به خانه می آییم. تمام طول مسیر را آهسته می آییم تا مبادا آسیب ببینند. به خانه می رسیم. در کمال تعجب دوتایشان شکسته اند و باقی، ظرف این 4 روز زرد شده اند و پژمرده.



هیچکدام از خوشی های این روزهایم دوام ندارند.......

نظرات 6 + ارسال نظر
شقایق شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 01:24 ق.ظ

امیدوارم زندگیتون دستخوش شادی های با دوام بشه...

ممنون از لطفت

نل پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 01:20 ب.ظ http://ykishodan.blogsky.com

سیمااا جوون سلاااام
عزیزدلم سعی کن در طول روز هرررچقدر هم خابت میاد نخابی تا شب باز راحت بخابی.خابت که نمیبره بغل شوهرت خودتو جا کن تا خابت ببره

عزیززم..ناراحت کنندست...انشالله خدا بهش بچه صالح و سالم بده


کامانبزرگتم انشالله سالم باشن و سایه اشون بالاسرتون :) سینما من فیلمهای شاااد دوست دارم.بریم بخندیم .البته کنار کسی که برات عزیزه همه فیلمو لحظاتی قشنگه

ای جووووونم.من عاااشق گل و گیاهم.یوگی هم همینطور.یوگی تا الان برام شاید 4-5بار توی این چند سال گل خریده.میگه چ فایده وقتی خشک میشه؟؟! بجاش همیشه برام گلدون میخره.منم براش گلدون میخرم.خونمون پر شده از گلدون ک خونواده هامون میگن :جانداریم!!
منم بهش گفتم دگ گلدون نخره تا بریم خونه خودمون و پر از گل و گیاه و پرنده و ماهی کنیم خونمون انشالله :)
البته بیشتر گلدونهامون گلدون فصلیه و بعدش غصه دار میشیم ولی باز اون دو سه تای دیگه حالمونو خوب میکنه.هر ماهم حداقل چند گلخونه و باغ میریم نگاه میکنیم.لذت میبریم
مطمین باش گلها و گیاه ها و حیوونات حستو میفهمن.گلهاتم حالشون خوب میشه.جا به جاشدن توجه بیشتری میخوان.یکم توجه بیشتری کن.تو میتونی!چون عاااشقشونی


دوست خوب من.همیشه لبخند بزنی و خوشی ها و لبخندهایت با دواااااااام

سلام عزیزم
مرسی از همه پیشنهادهای خوبت
در مورد همشون فکر می کنم
چه خوب که گلدون می گیرید، منم یه مدت گل خشکای همسرم رو نگه می داشتم اما بعدا فهمیدم انرژی منفی داره و دور ریختم
انشالله بری سر خونه زندگیت و خونه و زندگیتون سبزِ سبز باشه
تو هم همیشه شاد و پر انرژی باشی

شیما دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 08:12 ق.ظ http://man-bi-to.blogsky.com

من فکر می کنم گلها می فهمند که جا به جا شدن و صاحبشون عوض شده ، بعد قهر می کنند به خاطر واگذار شدن به یکی دیگه
اصلا توجه نکن که می گن دستت واسه گل خوب نیست به گل و گیاه اگه توجه کنی و دوستشون داشته باشی ، با سبزتر شدن و بزرگتر شدن جواب محبتت رو می دن

من که دوستشون دارم، امیدوارم زودتر بفهمن و جواب بدن

mahdiyemaah یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 01:02 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

جمله اخرت خیلی نا امید کننده ست....
به نظرم این روزا خوشی های زیادی رو تجربه کردی که به یاد موندنیه...
من که عاشق شب بیداری و خواب صبحم و ازش لذت میبرم.
بارداری دوستت هم حتما قسمتش نبوده...همیشه همه چیز طبق خواسته ما پیش نمیره.
یعنی اگر سینما نمیرفتی و مینشستی گوشه خونه حال مادربزرگت عالی بود...چه کار خوبی میکنی که با خواهرت قرار تفریح میذاری...بیشتر این کارا رو انجام بده...من با خواهر ۱۵ سال از خودم کوچیکتر قرار استخر میذارم.خیلی هم بهمون خوش میگذره.
در مورد پاراگراف اخر....نگهداری از گل و گیاه واقعا کار سختیه...من و شما باید نخل بگیریم توی خونه نگهداریم.منم سرسبز ترین گلها توی خونه م زرد و بی روح میشن.برای همین هیچ وقت سراغشون نمیرم...یادمه دو سال قبل از دایی کوچیکم یه گلدون بزرگ حسن یوسف
عیدی گرفتم.اما خیلی دووم نیاورد طفلک...زرد شد.
افسردگی میگیرم وقتی موجود زنده ای مثل گل و گیاه و ماهی توی خونه م بمیرن.واسه همین هرگز اجازه ورودش رو.نمیدم....

می دونم ولی مهدیه تو رو خدا نگاه کن من با هیچ خوش بودم، از چیزای کوچیک خوشحال شدم و خوش گذروندم، اما زود تموم میشن
آره شب بیداری بد نیست همیشه اما همسرم خوابه و من بیدار، بعد اون بیدار می شه و من خواب، نمیشه اینطوری
اگه همون موقع که خونه مامانینا نبودم نمی فهمیدم که مادرجونم مریضه، خانوادم هم اصلا بهم نمی گفتن تا اینکه چند ساعت خیلی بد منتظر باشم و نهایت می گفتن ناخوشی گذری بوده، تحمل استرس ندارم
در مورد گل و گیاه هم دقیقا مثل شما ناراحت میشم، الان کلی عذاب وجدان دارم که آوردمشون اینجا، شاید جاشون خوب بود

سیما یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 06:26 ق.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

بعضی گل ها با عوض شدن جا، پژمرده می شن...غصه اشون نخور...من کلی گل خشک کردم توی این سالها تا دستم اومد چی توی یه خونه کوچولو دوووم می اره...دلم گل خواست باز...باید باهاشون تا کنی، با دقت...
کاش می شد کمکت کنم تا یه خونه پر از گل داشته باشی، اینجا بودی بهت چند تا از این شاخه گلی هایی که گذاشتم تا تکثیر شه می دادم...
خوشی های زندگی کم رنگ و پر رنگ می شه، ایشالله همه چی درست می شه، حال مادربزرگ هم خوب میشه ، و حال خودت...
روزگار...درد داره...اما باید بهش خندید...

دقیقا منم معتقدم که جاشون عوض شده و اینطوری شدن اما متنفرم از اینکه بهم میگن دستت به گل نمیاد، مهم اینه که عاشق گلم و گل ها هم این رو میفهمن
ممنون از لطفت و انشالله خونت پرگل ترم بشه
عادت نداشتم هیچ وقت بیکار باشم و این بیکاری زندگی عذابم میده
همه چیز احتیاج به سروسامون داره

پسندیده یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 06:04 ق.ظ http://kenaaraabaad.blogsky.com/

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
این روزا
یا بهتره بگم
این شبا
این مشکل
مشکل خیلیا شده
تشکر
خدانگهدار

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد