آی آدم ها....

فکر کنید ساعت 11.5 شب است و تازه از مهمانی به خانه بازمی گردید. نزدیک های خانه از کنار داروخانه رد می شوید و یادتان می افتد به داروی مسکن ساده ای که تمام شده نیاز دارید. از همسرتان می خواهید پیاده شود و دارو را تهیه کند. کمی تردید می کند و از شما می خواهد که از خیر خواسته تان در آن وقت شب بگذرید و قول می دهد فردا بعد از سرکار برایتان تهیه کند. زیر بار نمی روید. پیاده می شود. بعد از پیاده شدن، شما تنها در ماشین می نشینید و برای امنیت بیشتر در آن وقت شب، درب ماشین را به روی شما قفل می کند و می رود. داروخانه آن سوی خیابان است و شما این سوی خیابان. از پنجره اتومبیل نمای کوچکی از داروخانه معلوم است. تنها داروخانه شبانه روزی در آن محدوده و صف طویل جمعیت در آن و همسرتان که در میان آن ازدحام گم می شود. زمان به طور معمول می گذرد و تاخیر همسرتان با وجود آن شلوغی، عادی به نظر می رسد. در همین بین متوجه می شوید یک ماشین چند قدم آن سوتر دچار حریق شده، دود شدیدی کرده و آتش از سمت جلو به سمت بدنه در حال سرایت است. ماشین های دیگر به سرعت دور می شوند، عابران نیز با سرعت بیشتر از ماشین فاصله می گیرند و از همان فاصله دور با تلفن های همراهشان مشغول فیلم گرفتن می شوند. تو مانده ای و آن ماشین. می خواهید از ماشین پیاده شوید که به دلایلی نمی توانید قفل در را باز کنید، تلفن همسرتان را می گیرید اما متوجه می شوید که موبایلش را در ماشین جا گذاشته است. محکم و دودستی به شیشه می کوبید اما هیچ کس متوجه شما نیست و حاضران در صحنه مشغول ادامه فیلم گرفتن هایشان هستند. صدای آژیر ماشین آتش نشانی هر لحظه نزدیک تر می شود. زمزمه های انفجار ماشین از عابران شنیده می شود و یقیناً شما هم از آن بی نصیب نخواهید ماند. باز برمی گردید و به داروخانه نگاه می کنید. همسرتان را می بینید که تازه متوجه اتفاق بیرون شده، به سرعت از خیابان می گذرد، خوشحال می شوید که به نجاتتان می آید اما در کمال تعجب از کنارتان می گذرد و به سمت ماشین مورد نظر رفته و زن و کودک هراسان داخل ماشین را که مانند شما گرفتار شده اند را به سرعت بیرون می کشد و به همراه آنها ناپدید می شود. طبیعی است که کسی متوجه شما نیست اما همان عابران موبایل به دست حتی به فکر نجات زن و کودک گرفتار در ماشین مورد نظر هم نیستند و خندان به فیلم برداریشان ادامه می دهند. در آن زمان حاضرید فقط زمان به 15 دقیقه پیش بازگردد و دیگر به همسرتان اصرار نکنید و اجازه بدهید دارو را فردا تهیه کند.

..........

امیدوارم برای هیچ کسی این اتفاق نیفتد. اما برای من افتاد.

خوشبختانه ماشین آتش نشانی و همسرم که تازه به یاد من افتاده بود همزمان رسیدند و خطر از بیخ گوشمان رد شد.

آخر هفته های ما این گونه می گذرد

عصر روز پنجشنبه کسل و بی حوصله در خانه ایم و همسرتلویزیون می بیند و من گاهی کتاب می خوانم، گاهی اینترنت گردی می کنم و گاهی سَرَکی به گروه های اجتماعی که عضوشان هستم می زنم و گاهی هم فکر می کنم .... در همان اثنا خواهرم پیامکی می دهد و برای یک شب نشینی در پارک دعوتمان می کند. غرولندهای همسرم شروع می شود ( آخر چرا این پارک؟ چرا اینها برای ما تصمیم می گیرند؟ چرا هرچه اینها بگویند؟ از این به بعد هرکجا که خواهرت و شوهرش باشند نمی آیم و ....) و بهانه های همیشگی اش شروع می شود، گوشی تلفن را برمی دارد و به پدرم گله می کند که ما امشب می آییم اما نه به این پارک و ....

آنقدر عصبانی می شوم که فقط فریادهای خودم را می شنوم. دست هایم بی حس می شوند، پاهایم توان حرکت ندارند و ته گلویم از فریادهایم می سوزد، عصبانی ام از دست این کودکی های مردانه و لجبازی های بی دلیل همسرم و شوهر خواهر مربوطه که همیشه دلیلی برای مخالفت با یکدیگر دارند (برخلاف ما زنها که مسالمت آمیز با مادرشوهر و جاری سر می کنیم و در آخر ناممان در تاریخ بد در می رود)

در نهایت، نتیجه همه این ناملایمات و اتفاقات می شود قرارمان ساعت 7 بعدازظهر درب منزل پدرم به سمت همان پارک کذایی! به مقصد که می رسیم در طی مسیر یافتن یک جای مناسب برای نشستن، همسرم با باجناق مربوطه خوش و بش می کند، در گوشی داستان تعریف می کنند و گاه خنده های ریز و یواشکی و گاه بلند و قهقهه سر می دهند! خواهرم در حال گپ زدن با مادر است و از اتفاقات بارداری این روزهایش می گوید، بچه نازنین خواهرم با دوچرخه اش همراهیمان می کند و من آخر از همه با پای لنگان (نتیجه همان عصبانیت) زیرانداز به دست و همراه با ظرف آب و چای در پی شان می روم و پدرم گاه نگاه دلسوزانه ای به پشت سرش (به من) می اندازد و به خاطر وضعیتم ناراحت می شود.

همسرجانمان خوشحال از این همه اوقات فراغت، با شوهر خواهر گرامی قرار آبگوشت فردا ظهر و بازدید از پل طبیعت را برای فردا شب می گذارند. جمعه هم به همان شکل مسرت بخش و دور هم نشینی در کنار خانواده ام می گذرد. آخر سر همسر بعد از گپ و گفت صمیمی دوروزه با باجناق، دستش را می فشارد و هفته کاری خوبی را برای هم آرزو می کنند و هرکس راهی خانه خود می شود. من هم خسته و متعجب، خود را برای بی قراری و لجبازی کودکانه همسرم برای آخر هفته آینده آماده می کنم.

 

شاید از این اتفاقات در خانه خواهرم هم بیفتد.....

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز

آفتابی ست هوا

یا گرفته ست هنوز

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

ارغوان

این چه رازی ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

ارغوان ارغوان

تو برافراشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

تو بخوان، تو بخوان، تو بخوان



پ.ن: اولین بار خواهر بزرگه این آهنگ را برایم گذاشت. خواست بی سخن آهنگ را تا انتها گوش کنم و بعد داستانش را برایم تعریف کرد.

روایت های متعددی را گفت که ممکن است هوشنگ ابتهاج براساس یکی از آنها، ارغوان را سروده باشد.

این روزها قرابت عجیبی با این شعر دارم...

ارغوانم تنهاست

همراه با زمان

حدود دو ماهی می شود که در زیرگذر ایستگاه ولیعصر از مترو پیاده نشده ام. اینجا از یک سال پیش که تقریبا یک روز در میان مقصدنهایی سفر زیرزمینی ام بود خیلی فرق کرده و حتی از دو ماه پیش هم. از اولین پله های برقی که فارغ می شوی و به سمت زیرگذر و خروجی ها می روی دیگر از گیت های خروجی خبری نیست. انگار اولین بار است که وارد این ایستگاه شده ام. برخلاف آدم هایی که خیلی عادی رد می شوند گیج می ایستم و نگاه می کنم. فرصت تردید نیست. با جمعیت همراه می شوم. چشمم به دستگاه هایی می افتد که برای رعایت حال مسافران و جلوگیری از تراکم جمعیت هنگام خروج، به جای همان گیت ها روی دیوار وصل شده اند. کارت مترو را همان جا باید بزنم، دیر فهمیده ام. همین که می فهمم باید چه کنم کارت مترو را از جیبم در می آورم، همراه با کارت مقداری پول و رسید بانکی هم از جیبم به بیرون می افتد. نیم خیز می شوم که بردارمشان، باز فرصتی نیست، موجب ترافیک آدم ها شده ام. صدای مسافرانی که پشت سرم جمع شده اند و مانع حرکتشان شده ام در می آید، کارم ناتمام می ماند و مسافران مرا به سمت خروجی همراه می کنند.



وارد مطب دکتر می شوم. قبل از اینکه نوبت من شود بیمار قبلی حدود 45 دقیقه ویزیت می شود. برخلاف سایر بیماران از این دقیقه های طولانی استقبال می کنم. بهترین فرصت برای اینکه به مهم ترین سوال زندگی این روزهایم فکر کنم. نوبتم می شود.

"نسبتا ً خوبم" ..... این اولین پاسخم به سوال اول و همیشگی پزشکم است. قبل از هر سوال یا اقدام دیگری غافلگیرش می کنم.

-          من: "دکتر من چقدر برای بودن زمان دارم؟"

-          دکتر: "دقیق نمی تونم به این سوال جواب بدم" ........ این طفره رفتن ها عادی ترین واکنش قابل پیش بینی پزشک هاست.

دکتر دوباره ادامه می دهد "دقیقا از من چی می خوای؟"

من دوباره همان سوال را می پرسم.......

-          دکتر: "همه چیز بستگی به وضعیت بیماری و آمادگی بدنت داره"

-          من: "بیماری من الان در چه وضعیتیه؟"

-          دکتر: "خیلی چیزا باید بررسی بشه، علت بیماری و اینکه چقدر بعد از زمان شروع بیماری، درمان آغاز شده"

-          من: "می تونید بگید بیماری من چه زمانی شروع شده و حدودا چندساله که همراهمه؟"

باز طفره می رود

-          دکتر: "البته مهمتر اینه که سیر بیماری چطور باشه"

-          من: "سیر بیماری رو چه چیزی مشخص می کنه؟"

-          دکتر: "زمان"

و باز همان سوال اول "دکتر من چقدر زمان دارم؟"

سوال های من در یک لوپ افتاده اند، هر چقدر بپرسم و جواب نامربوط بشنوم باز به همان سوال اول بر می گردم.

به جواب سوالم نمی رسم. عایدی امروزم، دفترچه ای پر از نسخه های تکرار آزمایش های قبل و دوزهای بالاتر داروست. از در مطب که بیرون می آیم سعی می کنم خودم جوابم را پیدا کنم. گذر زمان هُلَت می دهد و با خودش همراهت می کند. فقط می دانم فرصت ماندن و ایستادن و مکث و تاخیر نیست.

خوابِ نیک

چند ماهی است که من و همسرم از یک دوست خانوادگی ناراحتیم. البته تقصیری متوجه آنها نیست، تنها توقعی از آنها داریم که بابتش به خودمان کاملا حق می دهیم. هر خبری که از این خانواده به من می رسد به شدت برآشفته می شوم و ناراحتی های گذشته از آنها را بارها و بارها به خود یادآوری و تکرار می کنم. چند شب پیش این ماجرا تکرار شد. تمام اتفاقاتی که باعث شده بود از آن ها برنجم و آشکار و پنهان بود را برملا و بازگو کردم. همسر گرامی هم بیش از اندازه متعجب بود و بارها تکرار کرد که آرام باش و ای کاش قبلا اینها را می دانستم و اگر می دانستم اجازه نمی دادم این رابطه ادامه پیدا کند و حرفهای دیگر. در تمام سخنوری هایم، خانم این خانواده را بیشتر هدف گرفته بودم و بعد از اینکه همسرم را وارد این روی دنیای زنانه ام کردم، پیروزمندانه سکوت کردم و از خستگی این تفکرات سنگین و غلیان و خروشی که داشتم به خواب عمیقی رفتم. خواب دیدم. طبیعتا می بایست هر چه که در خواب می بینم در ادامه این عصبانیت ها و ناراحتیم از این خانواده باشد. اما خواب عجیبی بود. در خواب می دیدم که این خانواده بی خانه و سرپناهند و من همه تلاشم را می کنم تا صاحبخانه مان را راضی کنم تا دو اتاق کوچک هم به این خانواده بدهد و در آخر موفق شدم. خیلی خوشحال بودم که با یکدیگر همسایه ایم. در خواب، همین خانم مذکور که پنبه اش را زده بودم از من خواست به نشانه تشکر از کاری که برایشان انجام داده ام برایم آوازی بخواند، خواند و من زیباترین صوت را در خواب می شنیدم. در خواب آرامش عجیبی داشتم.

صبح با صدای پیام کوتاه موبایلم بیدار شدم، همان خانم بعد از 5 ماه یک متن ادبی برایم فرستاده بود.

کارگاه سه روزه آخر هفته

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه به یک دوره آموزشی آی تی شبه کارگاهی 24 ساعته می روم. هزینه نسبتاً زیادی دارد. با یک پس انداز یواشکی جورش می کنم و راهی می شوم. از آخرین جمع های آموزشی این چنینی ام ماه ها گذشته و من به خوبی از آن استقبال می کنم.

در این جمع 20 نفره همه جور آدمی می بینی. دانشجو و کارمند، مدیر واحد آی تی یک بخش کوچک، دکتر، مدیرعامل بانک و حتی آدم فارغی چون من. تقریباً هدف همه شان مشترک است و آن هم به کارگیری دانش در خدمت تجربه کاری. ولی من متفاوت از همه آنها، برای علاقه و دوست داشتن شخصی آمده ام.

باز فرصتی پیش آمده برای فضولی های جامعه شناسانه خودم. موقع معرفی تک تکشان خوب گوش می کنم و اسامی همه شان را حفظ می کنم، بعد از روی همین اسم ها شروع می کنم به تحلیل شخصیت و گذشته ای که از آن آمده اند. استاد مربوطه درس می دهد و آنها هم نت برمی دارند و پشت هم سوال می پرسند اما من به کفش هایشان نگاه می کنم. به جرئت می گویم کفش هایشان نیز همانند اسم هایشان در شخصیتشان و سِمَتشان بی تاثیر نیست. از روی همین کفش ها حدس می زنم دیروز چه کرده اند و بعد از این به کجا می روند. چهره هایشان را دسته بندی می کنم و در ذهنم صندلی هایشان را جابجا می کنم و از روی همان دسته بندی کنار هم قرارشان می دهم و همه اینها می شود بازی این سه روزه ام و در کنار مبحث مربوطه از این کارگاه لذت می برم.


پ. ن: از میان همین گروه 20 نفره تقریباً 6 نفرشان از سوی یک شرکت معتبر و مطرح آمده اند. یکی از همین شرکت هایی که پروژه های بزرگ در سطح بین المللی انجام می دهد و روال استخدامیش از برخی ادارات بزرگ دولتی هم دشوارتر است. این گروه 6 نفره دیر می آیند و زود می روند. موقع تدریس استاد، موزیک گوش می دهند و حتی جزوه 500 صفحه ای کلاس را هم باز نمی کنند و همراه نمی برند. در ساعت های استراحت و ناهار جزو اولین نفرات هستند و روز آخر را هم نصفه می آیند.

در آخر متوجه می شوم همان هزینه نسبتاً سنگینی را که من پرداخت کرده ام، از طرف شرکت مربوطه برای این افراد پرداخت شده است.

چالش های زندگی من

روزنامه شرق اول مرداد بخش جامعه، مطلبی را چاپ کرده است که حسابی به دلم نشست. به چند دلیل: اول اینکه نویسنده اش دکترای همان رشته مورد علاقه من است، دوم اینکه همه نوشته ها با آمار و  ارقام و منابع مستند ذکر شده است که این با ذهن ریاضی خوان من کاملاً مطابقت دارد و در آخر اینکه مسائلی مطرح شده که اگر به درستی مورد توجه قرار گیرد و واکاوی شود، بخش اعظمی از مسائل را نه اینکه حل کند اما به جای پشت گوش انداختن، آن را بولد و برجسته می کند تا شاید نیم نگاهی گوشه چشمی به آن افکنده شود.

5 چالشی که ایران را تهدید می کند: چالش بی آبی، چالش دروغ، چالش بی کاری و بی کارگی، چالش جنسی، چالش اولویت های اشتباه

این مطلب چالش ها را در سطح بزرگ و ملی بررسی می کند. شاید برخی از این چالش ها آنقدر برایمان پررنگ و تکراری باشد که با یک نگاه گذرا از خیر خواندن این مطالب بگذریم و دم از تکرار مکررات بزنیم اما برخی را اصلا نشنیده یا حتی شنیده اما ساده و غیرمهم انگاشته ایم.

اما من به عنوان نقطه ای خیلی خیلی کوچک از این سطح کلی و بزرگ ارتباط تنگاتنگی با این چالش ها دارم. البته می توانم ترتیب و اولویت این چالش ها را متناسب با شرایط خودم تغییر دهم و جابجا کنم.

چالش بی آبی، این روزها و بخصوص در این روزهای گرم کمتر کسی است که سخنی از بی آبی و صرفه جویی همگانی نشنیده باشد. این موضوع مهم است خیلی خیلی هم مهم است اما من در حد بضاعتم و حتی بیشتر برای آن کوشیده ام. موارد صرفه جویی را آنقدر رعایت کرده ام که برخی اوقات تشویق اطرافیان و گاهی عتاب سایرین را نیز شنیده ام که با این کارها فقط خودم و خانواده ام را زجر می دهم و با رعایت امثال من هیچ چیز درست نمی شود و مشکل از جای دیگری آب می خورد!

چالش دروغ، اگر منظور نویسنده در مورد این چالش را به خوبی درک کرده باشم باید بگویم این چالش، هنجار عادی و روزمره زندگی آدم های این روزهای ماست و همه از خرد و کلان با آن دست به گریبانیم و تبعاتش را همگی نوش جان می کنیم.

و اما چالش بی کاری، اولین و اصلی ترین چالش اساسی زندگی من. پاراگراف آخر این ستون را که می خوانم فکر می کنم نویسنده شرح حال مرا نوشته است.

چالش جنسی، که نویسنده به عنوان چالش خجالتی از آن یاد می کند. شاید این دومین چالش زندگی من از بین اینها باشد. چون اطرافیان نزدیکم به شدت درگیر این چالشند و ترکش تبعات آن به من و خانواده ام هم خورده است. به قول نویسنده چالشی مغفول و دارای مشکل که به راحتی نمی توان درباره آن مطلبی نوشت و مصاحبه ای گرفت. (این مطلب آمار جالبی دارد که خواندنش از واجب هم واجب تر است)

و در آخر، چالش اولویت های زیاد و اشتباه، این بحث به مسائلی در سطح مدیریت اقتصادی و اجتماعی می پردازد. جمله آخر را به شدت دوست دارم. "کشوری که صد مسئله و اولویت دارد، یعنی اولویت ندارد" و اینکه تعداد اولویت های اشتباه آن قدر زیاد است که اولویت های واقعی فراموش شده اند.


"از خیر خواندن این مطلب به راحتی نگذرید، حتی اگر با آن مخالف باشید، شاید هرکس مثل من برای خودش این چالش ها را دسته بندی کند"