آخر هفته های ما این گونه می گذرد

عصر روز پنجشنبه کسل و بی حوصله در خانه ایم و همسرتلویزیون می بیند و من گاهی کتاب می خوانم، گاهی اینترنت گردی می کنم و گاهی سَرَکی به گروه های اجتماعی که عضوشان هستم می زنم و گاهی هم فکر می کنم .... در همان اثنا خواهرم پیامکی می دهد و برای یک شب نشینی در پارک دعوتمان می کند. غرولندهای همسرم شروع می شود ( آخر چرا این پارک؟ چرا اینها برای ما تصمیم می گیرند؟ چرا هرچه اینها بگویند؟ از این به بعد هرکجا که خواهرت و شوهرش باشند نمی آیم و ....) و بهانه های همیشگی اش شروع می شود، گوشی تلفن را برمی دارد و به پدرم گله می کند که ما امشب می آییم اما نه به این پارک و ....

آنقدر عصبانی می شوم که فقط فریادهای خودم را می شنوم. دست هایم بی حس می شوند، پاهایم توان حرکت ندارند و ته گلویم از فریادهایم می سوزد، عصبانی ام از دست این کودکی های مردانه و لجبازی های بی دلیل همسرم و شوهر خواهر مربوطه که همیشه دلیلی برای مخالفت با یکدیگر دارند (برخلاف ما زنها که مسالمت آمیز با مادرشوهر و جاری سر می کنیم و در آخر ناممان در تاریخ بد در می رود)

در نهایت، نتیجه همه این ناملایمات و اتفاقات می شود قرارمان ساعت 7 بعدازظهر درب منزل پدرم به سمت همان پارک کذایی! به مقصد که می رسیم در طی مسیر یافتن یک جای مناسب برای نشستن، همسرم با باجناق مربوطه خوش و بش می کند، در گوشی داستان تعریف می کنند و گاه خنده های ریز و یواشکی و گاه بلند و قهقهه سر می دهند! خواهرم در حال گپ زدن با مادر است و از اتفاقات بارداری این روزهایش می گوید، بچه نازنین خواهرم با دوچرخه اش همراهیمان می کند و من آخر از همه با پای لنگان (نتیجه همان عصبانیت) زیرانداز به دست و همراه با ظرف آب و چای در پی شان می روم و پدرم گاه نگاه دلسوزانه ای به پشت سرش (به من) می اندازد و به خاطر وضعیتم ناراحت می شود.

همسرجانمان خوشحال از این همه اوقات فراغت، با شوهر خواهر گرامی قرار آبگوشت فردا ظهر و بازدید از پل طبیعت را برای فردا شب می گذارند. جمعه هم به همان شکل مسرت بخش و دور هم نشینی در کنار خانواده ام می گذرد. آخر سر همسر بعد از گپ و گفت صمیمی دوروزه با باجناق، دستش را می فشارد و هفته کاری خوبی را برای هم آرزو می کنند و هرکس راهی خانه خود می شود. من هم خسته و متعجب، خود را برای بی قراری و لجبازی کودکانه همسرم برای آخر هفته آینده آماده می کنم.

 

شاید از این اتفاقات در خانه خواهرم هم بیفتد.....

نظرات 5 + ارسال نظر
سیما دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 05:52 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

مردها موجودات عجیبی هستند...چرا نمی دونم. من یکیشون و توی خونه دارم...عجیب هستن...خیلی!!!

فکر کنم ما باید یاد بگیریم اونا مشکلی دارن با کسی، خودشون حل کنن...دخالت نکنیم. من که دیگه بعد از چند وقت همه چیز و گذاشتم روی دوش همسر ! الان خیلی بهتره!

آخه همسر من اصلا با خانواده خودش ارتباطی نداره، بارها بهش اصرار کردم که منزل یکی از برادرهاش بریم اما قبول نمی کنه ولی به شدت از دیدن اقوام من و خانوادم بخصوص پدر و مادرم استقبال می کنه و تنها مشکلش با شوهر خواهرمه. اون هم فقط پیش من گلایه می کنه و در کنار اونا انگار بهترین لحظه ها رو می گذرونه و از دور مثل دو دوست خوب می مونن.
مردها دنیای عجیبی دارن و شناختشون بسیار بسیار سخته.

ممنون که به اینجا سر زدی

mahdiyemaah یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 06:52 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

بی خود اینهمه حرص میخوری....
چرا دعوا...چرا داد و بی داد...
بیخیال باش ببین چی پیش میاد...یا با خانواده میری بیرون و بهت خوش میگذره یا نمیری خلاص....

دعوا یه طرفه بود و فقط من عصبانی شدم
از این ناراحت بودم که غر زدنش رو من باید بشنوم اما آخر سر با هم خوبن، حداقل جلوی هم با هم خوبن
همه این عصبانیت هم نتیجه خودخوری چندساله بود که یهو فوران کرد

شیما یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 05:15 ب.ظ http://man-bi-to.blogsky.com/

ما زنها اسممون بد در رفته ، مردها بدترن

واللااا

از یاد رفته یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 04:42 ب.ظ

خیلی از نوشته هاتو خوندم...
امیدوارم حالت خوب باشه...
اتفاقی دیدم وبلاگتو

ممنون
خوبم خدا رو شکر
ای کاش آدرس میذاشتی

خرید کریو یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 04:15 ب.ظ https://timewisemost.net

سخت نگیر زندگی همینه ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد