من هم بچه جنگم

**کنارم نشسته و آرام گریه می کند. زیر چادر سیاه. زیبایی زنانگی و مادرانگی اش از روی همان چادرهم پیداست. قبل از اینکه بخواهی علتش را بپرسی، خودش شروع می کند. از فرزند معلولش می گوید. فرزندی که زمانی سالم بوده و همان موقع ها خون به جگر خودش و همسرش کرده، از هیچ شرارت و بی احترامی کوتاهی نکرده. آنقدر معاصی کرده و اشک هر دو را دراورده که پدر و مادر دست از این فرزند کشیده اند. فرار کرده، آبرو برده، به غریبه پناه برده. آخر سر همان غریبه بلایی به سر این آدم دراورده که باعث شده معلول شود. بر اثر زدوخورد بسیار ویلچر نشین شده و اعضای حرکتی بدنش را از دست داده، آخر سر در کنار خانواده اش پناه گرفته و باز همین مادر از فرزند عاصی ویلچر نشینش مراقبت می کند. حرفش که تمام می شود دوباره گریه می کند. آرام. دلش می خواهد برود، دیگر توانی برای نگهداری از فرزند معلول بداخلاقش ندارد، می گوید با معلولیتش مشکل ندارم، فرزندم است و مراقبتش می کنم اما امان از وقتی که غذایی را که در دهانش می گذارم تف کند، امان از اینکه به جانم فحش بکشد. امان از اینکه هرچه دم دستش برسد به سمتمان پرتاب کند.... باز گریه می کند. در آخر می گوید، چه می شود بچه جنگ است دیگر. زمانی که در شکمم داشتمش از صدای سوت آژیر خطر و ترس آوار خوشه های بمب از این پناهگاه به آن پناهگاه پناه می بردیم، جانی نداشتم برای این بچه. جنگ این بچه را روانی کرده. بچه های جنگند دیگر. خداحافظی می کند و می رود. من هم بچه جنگم.


**هوا هم گرم است و هم پاییزی. فرصتی خوب برای پیاده روی روزانه. گاه آفتاب تابستان تک تک سلول های زیر پوستت را می سوزاند و گاه باد پاییزی از کنارت رد می شود و از خنکای نسیمش با لذت استقبال می کنی. از کنار چند مدرسه رد می شوم در تهیه و تدارک تجهیز مدرسه اند برای ورود بچه ها. بَنِر زیر تابلوی مدرسه بیشتر از نام مدرسه می درخشد. "آغاز سال تحصیلی جدید و تقارن آن با هفته دفاع مقدس مبارکباد"


**فلکه را چندبار دور می زنم، به نفس نفس افتاده ام، در تلاشم تا ببینم چندمین دور را باید شروع کنم که می بینم چند جوان دیگر هم دارند با جدیت می دوند و عرق ریزان چیزهایی را از روی زمین برمی دارند و به داربست های آهنی می چسبانند و دوباره بر می گردند تا عکس ها را سرو سامان دهند و .... در تلاش برای ساماندهی یک نمایشگاه از تصاویر جنگی


**این روزها به تازگی کتاب "هفته ای یه بار آدمو نمی کُشه" از جی.دی.سلینجر را تمام کرده ام. کتابی با مضمون جنگ و روایتگر آدم هایی که ناخواسته درگیر جنگند، همان جوان هایی که در شهر خودشان و کنار خانواده شان زیباترین و خوش پوش ترین جوانان شهرند، با معشوقه هایی که همان زیبایی و جوانیشان را به رخشان می کشند. اما بعدها میدان جنگ از آنان آدم هایی می سازد که برای پیدا کردن جای خواب شبانه مجبورند به سنگر پرخون دشمن مرده قسم خورده شان پناه ببرند و در کنار جسد همان دشمن، شب را به روز برسانند و زخم هایشان را فراموش کنند و از جیبشان آخرین نامه خانواده و معشوقه شان را دربیاورند و به رسم هرشب بخوانند،  همان آخرین نامه ای که ماهها پیش به دستشان رسیده و حالا فقط خودشان می دانند که خانواده شان از بی خبری و به گمان کشته شدن فرزندشان از آن شهر رفته اند و معشوقه هایی که حالا، معشوقه دیگری اند.

از بین تمامی داستان های این کتاب، یک داستان و چند دیالوگش را از همه بیشتر دوست دارم. جایی که پدر سرباز جنگی با افتخار از فتوحات خودش و همرزمانش در جنگ صحبت می کند اما همان سرباز جنگی عازم، با عتاب پدرش را سرزنش می کند. او معتقد است که باید جنگ را تحقیر کرد، از نظر او اگر خشونت تحقیر و مسخره می شد دیگر هیتلر ناچار نبود برای خودی نشان دادن، چنین جنگی به راه اندازد. از نظر آن سرباز، باید در مورد جنگ سکوت کرد فقط برای آینده و جلوگیری از جنگ های بعدتر و بدتر.


**من هم بچه جنگم و از آن کم بهره نبوده ام، اما نمی دانم برای جنگ کدام را باید انتخاب کرد، باید سکوت کرد یا گفت و عرق ریخت و نشان داد....

نظرات 2 + ارسال نظر
شیما سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 04:51 ب.ظ http://man-bi-to.blogsky.com/

چرا نیستی پس؟
خوبی؟

آره عزیزم
دلتنگی این پاییز هم به من سرایت کرده
مهمون داشتم زیاد فقط به خاطر عید غدیر
و در رفت و آمد بین خونه و یه جای دیگه

شیما چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 11:55 ق.ظ http://man-bi-to.blogsky.com/

وسوسه شدم عصر برم کتابی رو که نوشتی بخرم
خیلی وقته کتاب نخوندم ، آخر هفته و یک کتاب خوب

منم بچه جنگم ، تازه زمان جنگ تهران نبودم و توی یکی از شهرهای جنوبی ایران بودم. منکر نمی شم که شرایط زندگی توی شکل گیری یه آدم خیلی تاثیر داره اما هستند آدمهایی که از بدترین شرایط بهترین استفاده رو می کنن ...
پارسال یه تئاتر دیدم به نام چند لیتر در چند لیتر صلح. در مورد جنگ بود و اینکه توی جنگ آدمهای این ور و اون ور با هم دشمنی ندارن و فقط بدون اینکه بدونن چرا با هم می جگند
خیلی وقتها فکر کردم به هشت سال جنگ خودمون ، به آدمهایی که جونشون رو از دست دادن به اونهایی که آسیب دیدن و به خانواده هاشون. بعد فکر کردم عراق هم کشته و زخمی و مجروح داد اونها هم خیلی آسیب دیدن. بعد فکر می کنم که آیا همه کسایی که رفتن جنگ می دونستند که چرا دارن می جگند؟ یا فقط چون بهشون گفته بودن باید بجنگی می جگندن؟
توی جنگ این سربازها نیستند که با هم کینه و دشمنی دارند ، دشمنی مربوط به اونهایی که توی کاخ ها و خونه های آنچنانیشون با محافظت های ویژه شون نشستند ولی تاوانش رو آدمهایی می دن که هیچ سهمی توی این کینه و دشمنی ندارن

چه خوب که متنم باعث یه حرکت فرهنگی شد
اتفاقا کتاب سنگینی نیست و برای آخر هفته مناسبه، با اینکه مجموعه داستان کوتاهه اما تو بعضی از داستاناش شخصیت های داستان های قبلی هم حضور دارن و برام خیلی جالب بود
کاملا قبول دارم چیزهایی رو که گفتی، مخصوصا وقتی این شب ها جانبازان جنگی رو نشون میده و وضعیت الان بعضی هاشون و خانوادشون رو می بینم، تا قبل از این خیلی با عصبانیت ازش رد می شدم و خسته بودم از این همه تکرار، اما حالا با علاقه خودم دنبال می کنم و نه صرفا یک نمایشی که عادت هرسالمون شده
چقدر از ماها به همین سربازای جنگی طرف مقابلمون فکر می کنیم؟ این اشکال به نظرم به خاطر حرف زدن ها و نمایش های یک طرفه بیجامونه
شاید با این حرفها، وزنه سکوت کردن در مورد جنگ و آدم هاش، برام سنگین تر بشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد