سِحر

کلید خانه مان را داشت، از همان اول. صبح روزهای اول چشمم را که از خواب باز می کردم بالای سرم ایستاده بود. روزهای اول در باز بود. بنا به عادت همیشگی می آمد. به خیال خودش می آمد که مراقبم باشد، اما ناخوانده و بی هوا. یواشکی گله می کردم و اعتراض. اما همیشه به سکوت دعوت می شدم. یاد گرفتم که در خانه را قفل کنم. در را قفل می کردم و به خیال خود آزاد بودم. در محیط خانه ام شاد بودم، تنهای تنها. می خندیدم، می رقصیدم. گاه می دیدم که داخل خانه است و ایستاده نگاهم می کند. دیگر نخندیدم، میترسیدم شاد باشم و برقصم، می ترسیدم از نگاه هایی که بی هوا بودند. ظهرها خسته که از دانشگاه می آمدم گاهی روی مبل خوابم می برد. باز کلیدی در قفل در می چرخید و من نیم خیز و  با چشم های پر از بیخوابی شب قبل هراسان می شدم، لحظه ها را می شمردم تا ببینم میزبان ناخوانده کدامم. گاه متوجه من نبود، شاید فکر می کرد نیستم، آن لحظه آنجا نیستم و من انگار نبودم. وارد می شد و چرخی می زد، گشتی می زد و وارسی می کرد. باز اعتراض کردم. به گوشش رسید، می گفت خانه ام است، خانه اش بود اما زندگیش نبود. خواستم قفل در را عوض کنم، صبر کردم. گفتم فراموشش شده و گذشتم. می گفت کلید ندارد، قسم می خورد که ندارد، همه می گفتند خیالاتی شده ام. چندسالی گذشت، با همه نشانه هایی که می آمدم خانه و باز می فهمیدم کسی آمده است. باز آمد. کلید انداخت و آمد. گریه کردم. ناراضی بودم. از تمام لحظه هایی که سکوت کردم و صبر. قفل را عوض کردم.

سعی می کنم همه چیز مسالمت آمیز باشد. فراموش کرده ام همه ی آن ناخواندگی ها و نشانه ها را. این روزها مرا می بیند. بیرون از زندگیم. می گوید "این روزهای آرامت را مدیون دعاهایی هستی که برایت گرفته ام." می گوید "باطل سحر گرفته ام برایت. بابت همه عصبانیت های آن روزهایت که سحرت کرده بودند و از آمدن های من دلگیر بودی....." بعد می گوید "چند وقت است نیامده ام دعوتم نمی کنی؟؟؟".......


********************

 

از همان آدم هایی است که فکر می کنی همیشه برایت هست، همیشه برایت هست تا حرف هایی که برای هیچ کس و هیچ جا، مکانی ندارد برای او بگویی، همیشه هست تا از صبح که همسرانمان از خانه می روند با تلفن صحبت کنیم و ریز ریز بگوییم و بخندیم و ببینیم ظهر شده و او تازه یادش بیفتد که ناهار همسرش را بار نگذاشته و من بگردم به دنبال جوابی برای همسرجان بابت پرگویی و اشغال تلفن . غرولند های همسرهایمان را به جان می خریم، باز می خندیم و روز دیگر از نو شروع می کنیم. یکی از همین روزها زنگ می زند و کم حرف می زند. غمگین است. صدایش آرام است و زود می خواهد قطع کند. نمی پرسم. خودش شروع می کند. از دیروزش می گوید که پیش کف بین رفته و حقایق زندگیش را برایش رو کرده. کف بین گفته یک آدمی در زندگیت هست، بسیار نزدیک، هرروز با تو حرف می زند، مشخصات من را می دهد، سعی می کند تمام گفته های کف بین را به مشخصات من نزدیک کند. از اندام و رنگ چشم و ابرویی می گوید که کف بین توصیف کرده و او هم شک ندارد، کف بین ادامه داده است " این آدم بچه اش نمی شود، تو را هم سِحر کرده که بچه دار نشوی، از او دوری کن، سالها می گذرد تا بچه دار شوی و این تاوان دوستی این آدم است." سکوت می کنم. باور نمی کنم این همان آدم همیشه است. نمی خواهم توجیهش کنم، فقط می گویم که کار کف بین دیدن خط عمر و بیماری و تعداد فرزند و اینهاست، و اینکه کف بین نمی تواند حضور آدم دیگری در زندگیت را حدس بزند و از نیت پلیدش بگوید. اما او همه تلاشش را می کند که تکلیف دوستیمان را مشخص کند. ناراحت روزهای گذشته ای هستم که فکر می کردم برایم می ماند. باز هیچ نمی گویم. دو روز بعد زنگ می زند که باردار است. می خواهد رفع سوء تفاهم کند. می گوید نمی داند کجا اشتباه کرده است. اما من می دانم، تکلیف همه روزهای آینده ام را......

نظرات 3 + ارسال نظر
شیما دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 04:20 ب.ظ http://http://man-bi-to.blogsky.com/

قسمت اول رو اول خوب متوجه نشدم منظورت چیه فقط یادم به یه دوستی افتاد که تعریف می کرد یکی دو سال اول ازدواجش مادرشوهرش کلید خونه ش رو داشته و وقت و بی وقت بی سر و صدا وارد خونه ش می شده ، وقتی تو نظرات گفتی منظور تو هم مادر شوهرت بوده اول شوکه شدم به خاطر این شباهت ، بعدشم به این نتیجه رسیدم که احتمالا این یه خصلت مادرشوهریِ
در مورد قسمت دوم هم باید بگم متاسفانه با وجود پیشرفت علم و بالا رفتن سطح تحصیلات آدمها هنوزم هستن آدمهایی که شدیداً به فال و رمالی اعتقاد دارند

چه جالب، فکر نمی کردم کسی به این شکل این تجربه رو داشته باشه و ناراحت هم بوده باشه
من حتی به اطرافیانم هم که میگم خیلی عادی برخورد میکنن و میگن خب حالا که چیزی نشده

در مورد قسمت دوم هم من یقین دارم که اگه 100 سال هم بگذره و شرایط زندگی ما تغییر کنه، باز حاضریم به این برنامه ها پناه ببریم حتی به قیمت از دست دادن یه دوستی طولانی، فقط باید عادت کنیم

سیما پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 05:07 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

اول این پست مو به تنم سیخ کرد...کی می اومد خونت؟
قسمت دوم خونم به جوش اومد...
یعنی چی؟!

خودمم دوباره که خوندم همچین حسی پیدا کردم، ولی واقعا اینجوری نیست
البته همه وقایع و واکنش های من در این نوشته واقعی هست
جوابش یه خورده بار طنز به متن میده
مادرشوهر جانِ جان
برای قسمت دوم هم واقعا متاسفم، برای چیزهایی که فکر می کنی هنوز ارزش داره در صورتیکه به یه تار مو بنده

دکمه پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 02:05 ب.ظ http://dok-meh.blogsky.com

وا...
آخه اگه کف بین ها چیزی بلد بودن، چرا زندگی ه خودشون این مدلی ه؟
و چقدر... که آدم دوستشو به خاطر یه حرف بذاره کنار.

اینو دقیقا باید از کسایی پرسید که اینقدر به این آدمها اعتماد دارن و بنای زندگیشونو براساس حرف اینا قرار می دن
خیلی تجربه تلخیه، نه برای از دست دادن یه آدمی که فکر می کردی دوستت بوده، فقط برای از دست دادن زمانی که خیلی ارزشمند بوده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد