1

بالاخره نوشتم.

تصمیمی که در هر لحظه شاد و ناشاد زندگیم گرفتم، نشد و بدهکارش بودم.

این روزها قوی تر شده ام. وقتی شروع کردم، بعد از مدت ها ننوشتن برخلاف تصورم چرکنویس یادداشت هایم به سرعت سیاه شد.

   . . . . .

آذرماهی که گذشت آماده بودم برای پذیرایی از مهمانی عزیز، اما میزبان مهمان سرزده و ناخوانده ای شدم که همیشه با من است. از آن زمان با او فکر می کنم، با او حرف می زنم و با او تصمیم می گیرم. گاهی اوقات او از من جلوتر است و گاهی اوقات من تلاش می کنم برای کنارآمدن با بدقلقی هایش، مثل کودکی که چندقدم از مادرش عقب مانده و می نشیند و گریه می کند تا محبت مادر را به خود جلب نماید و مادر ناچارا باز می گردد، مهمان من نیز گاه قهر می کند و بچه می شود و مرا از راه رفتن و ادامه راه بازمی دارد.

من بازمی گردم و دستش را می گیرم و با هم می رویم، هرچند کند، هرچند آهسته و هرچند ناتوان.....

نظرات 1 + ارسال نظر
سیما سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 06:38 ق.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

هم اسم عزیزم،

این مهمان ... بیماری است؟!


آره بیماریه، اما اگه این شکلی نگاهش کنم اذیتم می کنه
به قول یه دکتری که رفته بودم پیشش مهمون سرزده اس، میگفت واسه تو با ایل و تبارش اومده مهمونی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد