خواهر بزرگه

یک روز مانده به تولدش. من در خیابان انقلاب در جستجوی کتاب درسی ام بالا و پایین می روم. نمی دانم روز تولدش است یعنی یادم نیست. ناخودآگاه شماره تلفنش را می گیرم. می گویم آمده ام انقلاب. کتاب نمی خواهی؟. سفارش سه کتاب از پاتریک مودیانو می دهد. دوتایش را پیدا می کنم و می خرم. آن طرف خیابان چادر برپا کرده اند. چای دارچینی می دهند.


روز تاسوعاست. کتاب ها را می دهم. هرچقدر اصرار می کند که پولش را بدهد می گذارم به پای کادوی تولدش. به عصر نکشیده تند مزاجیم کار دستمان می دهد. قهر می کند و قهر می کنم. یادم می رود که تولدش است.


ماشین اورژانس آمده. از سالروز تولدش هنوز یک ماهه نشده است. نمی داند که از محل کارش تا خانه را چگونه به این سرعت آمده است. تکیه به در اشک می ریزد.


روی تخت بیمارستان خوابیده ام. فراموش کرده ایم که قهریم. می گوید مریض هم هستی زیبایی. می گویم این همه دختر زیبا، این حرف ها را برای دلخوشی ام می زنی. می گوید همیشه زیبایی، طبیعی و حتی در شرایط بیماری. ملافه سفید تخت را به روی سرم می کشم.


فردا می آید. با یک شیشه عطر و یک جوراب پشمی. می گوید جوراب برای روزهای سرد زمستانت. نمی داند و می دانم که نمی توانم راه بروم. حالا عکس من شده تصویر پس زمینه گوشی همراهش. می گوید عکس عروسی ات را به همکارم نشان داده ام. همکارش می گوید حیف از خواهرت، خدا شفا دهد.


ناهار بیمارستان چلوکباب برگ است. یاد روزهای دبستان می افتم. از بین بچه هایی که هرروز ساندویچ بوفه خوراک زنگ تفریحشان است من و او تنها یک روز می توانیم. کلاس درس پنجمی ها آن سر حیاط دبستان است و ما اولی ها این سر دبستان. هنوز سرمشقمان تمام نشده ایستاده پشت درِ کلاس. ساندویچ را نصف می کند. نصف بزرگترش برای من و نصف کوچکتر برای خودش. کباب برگ را به من می دهد و خودش تنها چند قاشق برنج می خورد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد