خواهر کوچیکه

ساعت 8 صبح است. دارم مشق می نویسم، رونویسی می کنم، نمی دانم چندبار، از همان صفحه ی صورتی که یک کتاب باز شده و شعری را در خود جای داده است، همان من یار مهربانم معروف، مادر خانه نیست و پدر هم، به جای آنها مادرجانمان (مادربزرگ) آمده تا مراقبمان باشد و برایمان ناهار بپزد و روانه مدرسه مان کند.

قبل از مدرسه پدر می آید و خوشحال از نوزاد تازه متولدشده حرف می زند. می گوید کبود است و وزن کمی دارد.

می روم مدرسه و فکرم پیش نوزاد کبود است، دنبال اسمی می گردم که به این توصیف های پدر بیاید.

فردا قرار است به دیدن مادر و نوزادش برویم. بلوز بافتنی پشمی بنفش رنگ پوشیده ام. پرستار بداخلاق بخش می گوید دیر آمده ایم و نوزاد را نشان نمی دهد. می گویم کاش به جای پدر بودم و لحظه ی تولد نوزاد کوچک کنارش بودم. بالاخره می بینمش، بی قرار است و خیلی کوچک در ملافه ای سفید، به خود می پیچد و باز کبود می شود . . . . . . . . 


امروز همان نوزاد، دختر جوان بلندبالا، سفیدروی و زیبایی است که نوبت جراحی زیبایی دارد. وقتی از اتاق عمل بیرون آمده، باز من در کنارش نبودم. می دانم که قبل از بیهوشی از تنهایی گریه کرده. باز دیر می رسم اما بالاخره می بینمش. دستانش را در دست می گیرم، آرام و با صورتی زیبا و روشن در انبوهی از باند و گازهای سفید، خوابیده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد