از لطف تو بگشاید مرا کار

از همان اول گفتم. سال ها تصمیم به نوشتن داشتم اما نشد.در آخر آنچه که وادار به نوشتنم کرد بحران سخت زندگیم بود. آنچه که من مهمان سرزده نامیدمش و با آغوش باز پذیرفتم او را. هر چند سخت بود، هرچند با من مدارا نکرد اما او را پذیرفتم. با او مهربانی کردم و در آغوشش کشیدم، نوازشش کردم تا آرام گیرد، در کنارم هست و خواهد بود. 

اسمش را در بالا نوشتم تا بدانم با وجود همه دردها و سختی هایی که برایم دارد اما او باعث شد تا دوباره بخواهم، بنویسم و عنان بی قراری روزهایم را در دست گیرم. در همه روزها و ماه هایی که گذشت، هیچگاه مشکل ندیدم آن را. تنها خواستم با صبر و آرامش بپذیرمش. هنوز هم می گویم بحران، نه مشکل. از آن جهت که روزی شنیدنش را فراتر از طاقتم دیدم و اکنون می دانم با وجود او حالم خوب است، خوبتر از همیشه و انسان های نازنین اطرافم را بهتر شناختم، پدرم، مادرم، همسرم و خواهرانم

تصمیم داشتم پرونده این بیماری و غم نوشته هایم را در این صفحه ببندم. امیدوارم این نوشته آخرین یادآوریم از تلخی های گذران زندگی این روزهایم باشد.

در این چند ماه ناچار به انجام آزمایشات و معایناتی بودم که هم نیاز به صرف هزینه بسیار داشت، هم نیاز به رفت و آمد و پیگیری فراوان. برخی از این نمونه گیری ها در داخل انجام می شد و برای انجام تست نیاز به ارسال نمونه به آزمایشگاه های خارج از کشور بود که به نوبه خود هزینه ای بیشتر را اضافه می نمود.

به پزشک های بسیاری مراجعه کردم. بیمارستان های دولتی برای یک بیمار اورژانسی، وقت و امکاناتی را قائل نشدند. ناچار به استفاده از تجهیزات و بستری در بیمارستان های خصوصی شدم. هزینه بسیار، رسیدگی کم و آزمایش های غیردقیق،ناصحیح و گمراه کننده از عواید بستری چندروزه ام در این مراکز بود.

سوای همه این تلخی ها آنچه که به شدت مرا آزرد، برخورد و رفتار بسیار بد پزشکان و پرسنل درمانی و بیمارستانی بود.

هرگز فراموش نمی کنم پزشکی را که پرونده ام را به دیوار اتاقش پرت کرد که چرا نظر همکار دیگرش را نیز در خصوص بیماریم جویا شده ام. فراموش نمی کنم خانم مسئول پذیرش آزمایشگاه بیمارستانی را که جواب هیچکدام از سوال هایم را نداد، حتی پاسخ سوال "جواب آزمایشم کی آماده می شود؟"

طبیعتا فردی در این شرایط بیش از هر چیز نیازمند کمک و مساعدت است. این فرد یا بیمار است و یا همراه بیمار که در هر دو صورت در شرایطی بحرانی و اضطراری قرار دارد و انتظاری جز توجه و آرامش ندارد و گرنه حضورش در چنین جایی بی معنی است.

از روزهای آغازین این بیماری ناچار به تزریق روزانه دارو بودم. بسته های سرنگ آماده به تزریق را هر ماه با هزینه ای که از توان خانواده دونفریمان خارج بود تهیه می کردم و می زدم. هفته گذشته پیش پزشک همیشگیم رفتم. نسخه جدید نداشتم و آمپول ها داشت تمام می شد. دکترم که از همان ابتدا همانجا نزدش پرونده تشکیل داده بودم و بعد از هفت ماه بیماریم را تشخیص داده بود (خودم از همان روزهای اول فهمیدم) به دلیل شلوغی و ازدحام بیماران تهرانی و شهرستانی حاضر به پذیرشم نشد. در نهایت از منشی خواستم که خودش دفترچه بیمه را پیش دکتر برده و نسخه بنویسد. پول ویزیت گرفته شد، نسخه هم نوشته شد اما با خط خوردگی. تذکر دادم اما باز توجهی نشد و دوباره همان بی توجهی و بدرفتاری همیشگی.....

" امروز داروخانه هلال احمر دارو را به دلیل خط خوردگی نسخه تحویل نداد، پزشکم به مسافرت یکماهه رفته است، منشی پاسخگو نیست، سایر پزشکان همکار حاضر به نوشتن نسخه نیستند و آخرین سرنگی که امشب باید تزریق شود...."


همه این تلخی ها و ناملایمات را می گذاری کنار درد بیماری ات و خدایت می شود مُسکّن همه دردهای ناخواسته ات و به لطف او می خندی و می خندی و باز هم می خندی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد